« کوچههای بیقرار »
آغوش پنجره باز است و کوچهای در حوالی دل، بیقرار مدن تو؛ شاعرترین آدمها، وامدار تواند. چشمهایت، واژه به واژه، غزلهای مرا دستکاری میکنند.
چگونه (عشق) را پنهان کنم؛ وقتی غزلهایم از عطر تو سرشارند و دستهایم، بیحضور تو بیپناه؟!
در امتداد جاده شب، در مسیر صبح، هزار قافله منتظر، تو را میجوید و دستان به آسمان برخاسته هزاران عاشق دلسوخته، تو را از خدا طلب میکند.
نگاه کن!
باران چه غریبانه سر به زیر، از آسمان میبارد! لحظهها چقدر ملتهب و بیتابند و شبهای بعد از این، چقدر بیستاره!
و من هنوز منتظرم، تو خواهی آمد و همه دعاهای مستجاب نشدهام، به اجابت خواهند رسید!
زینب مسرور