مرحوم جزایری نقل میكند: حدود سال هزار و هشتاد واقعه استرآباد رخ داد كه در آن جریان سپاهیان ترك بر آن جا غالب آمد و اكثر اهل آن جا را اسیر كردند. من در سال هزار و صد و هفت به هنگام مراجعت از مشهد رضوی گذرم به آن جا افتاد. مردی از افاضل سادات برایم نقل كرد: زنی فقط یك دختر داشت كه در آن واقعه سپاهیان ترك دخترش را اسیر كرده و بردند. آن زن شب و روز در فراق تنها دخترش گریه میكرد تا بعد از مدتی به خاطرش رسید كه حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام زائران خود را ضمانت میكند؛ پس چگونه میشود كه ضمانت نكند كه فرزند من بازگردانده شود؟ پس عازم مشهد میشد و مدتی در مشهد ماند. دختر او را پس از اسارت، به بخارا انتقال داده و او را در معرض فروش قرار دادند. مردی از تجار در خواب میبیند كه گویا در دریایی عظیم غرق میشود، در آن هنگام دختركی دست او را گرفته و او را بیرون میآورد. هنگامی كه بیدار شد در فكر فرو رفت و این خواب او را به خود مشغول ساخت.
پس حركت كرده و به بازار آمد تا چیزی را خریداری كند. مردی از تجار به او گفت: من كنیزی دارم كه قصد دارم آن را بفروشم. پس آن كنیز را آورد و این شخص وقتی به چهره آن كنیز نظر كرد، دید همان دختری است كه او را در خواب از غرق شدن نجات داد. پس او را خریده و به منزل آورد و از حال او جویا شد. آن دختر گفت: من از جمله اسیران استرآباد هستم. آن مرد تاجر را رقتی دست داد و دانست كه او دختر مؤمنه ای میباشد، پس به فرزندانش گفت: كدام یك از شما با این دختر ازدواج میكند؟ آن دختر هم موافقت كرد و لكن شرط نمود كه شوهرش او را به مشهد رضوی برای زیارت ببرد. پس یكی از پسران با او ازدواج كرد و او را با خود به مشهد آورد. اما در بین راه آن زن بیمار شد و هنگامی كه به مشهد رسیدند، مرد به سوی روضه منوره آمد و كنار قبر حضرت رضا علیه السلام دعا كرد تا زنی را پیدا كند كه زوجه اش را پرستاری كند! پس پیرزنی را دید و به او گفت: همسر من بیمار است و من در این شهر غریب هستم، از تو میخواهم كه پرستاری او را عهده دار شوی. آن پیرزن به همراه او به منزلش آمد، وقتی پارچه را از روی آن زن كنار زد، نظری نمود و فریاد زد و خود را روی او انداخت و گفت: دخترم! بخدا سوگند او دختر من است! پس آن دختر چشم گشود و مادر خود را شناخت و این اجتماع و برخورد به بركت حضرت رضا علیه السلام بود.
منبع : رویاهای صادقه - رؤیایی عجیب -علی نظری منفرد- صفحه۶۳