بشنو از هادی(ع) امام متقی *** پاکزاد طاهر و طیب، نقی
با خلیفه، هادی پاکیزه خو *** برخلاف میل خود شد روبرو
مجلسی سلطان جور آراسته *** بوالحسن را در کنارش خواسته
آن حرامی گفت با عالیجناب *** با من امشب نوش کن جامی شراب
گفت هادی: ای امیر باده نوش *** چشم از این خواهش بیجا بپوش
ابن هارون گفت: ای پور عمو *** باید امشب تر کنی لب از سبو
گفت با سلطان امام خوش سخن *** با من از می مطلقاً حرفی مزن
منع می را امری از ایزد بدان *** جسم و جان ما نیامیزد بدان
آن خلیفه گفت: ای سبط رسول *** جام می از دست من فرما قبول
گفت: شرب خمر از من درمخواه *** حرمت جدّم اگر داری نگاه
هادی است و حجّة الله است او *** زانچه مجهول است آگاه است او
هر که مست از باده عشق خداست *** از پلید و از پلیدیها جداست
هر چه جعفر همچنان اصرار کرد *** هادی از انجام آن انکار کرد
وای بر احوال ره گم کردگان *** پیروان نفس و شیطان بندگان
ابن هارون گفت با ابن الرضا *** بگذریم از باده، مافاتَ مَضا
پس بیا شعری برای من بخوان *** تا شوم سرخوش در این بزم گران
آن سخندان سخنور ناگزیر *** چند بیتی خواند با مضمون زیر
زور و زر داران دیبا پوش خاک *** عاقبت خفتند در آغوش خاک
صاحبان قصرهای پرشکوه *** راه کج رفتند تا بالای کوه
تاجداران مطاع این ملل *** مدتی ماندند بر اوج قلل
می به کام و خون مردم در گلو *** فاصبحو بسیار خوش، واستنزلوا
خوش فراز امّا چه بد افتادنی *** بد فرودی بود و بد جان دادنی
چونکه لغزیدند از راه غرور *** پس در افتادند در اعماق گور
قوم خسران دیده، غافل، بی خبر *** عرصه بازارشان غرق ضرر
این ندا آمد از آن کوه بلند *** هان! چه میدانید از این چون و چند؟
از غبار ره نشین پرسید کوه *** چهرهها کو؟ چهرهها! اینَ الوُجوه؟
کو تن و اندام و کو چشمانشان *** کو غلامان و نگهبانانشان
این صدا برخاست از حلق قبور *** جمله اینجایند، پیش مار و مور
چند روزی بیشتر نگذشت، ها *** کرمها خوردندشان با اشتها
زورمندان مرده و پوسیدهاند *** دست گرگ مرگ را بوسیدهاند
روزشان شب شد، شب تار و سیاه *** عمرشان بر باد و هستیشان تباه
گشته محروم از جلال و جاه و فر *** ناتوان و بینوا و کور و کر
تا رسد پیک اجل بر کوخ و کاخ *** گر دهد مهلت، فقط یک آه و آخ
در مغاک خاک و در ژرفای چاه *** بد فرو بسته نگاه از مهر و ماه
تخت و تاج و زیور آلات طلا *** ماند بهر دشمنان مبتلا
مستبدّان و طواغیت جهان *** ماندنی بودند اگر، بودند، هان!
کو حریم و پردههای رنگ رنگ *** بردههای بینصیب اهل زنگ
واژگون شد کاخ و یکسر خاک شد *** راوی افلاس و استهلاک شد
گنجهاشان ماند از آنان نشان *** زیر کوه خاکی آتشفشان
محتشم بیخود که بی حشمت نشد *** کار کارستان که بیحکمت نشد
کاخها ایینه عبرت شده *** احتشام الملک بیحشمت شده
گر چه هارون زاده آنشب شد خجل *** اشک ریز و شرمسار و منفعل
باز دست از ظلم هرگز برنداشت *** دانهای از نیکنامی برنکاشت
طاق را ایینه عبرت نکرد *** ترک استبداد بی غیرت نکرد
غلامرضا عبداللهی
شعر «اینه عبرت»
- بازدید: 3348