زائران راهی میشوند،
کم کم همه رفتنیها میروند و جاماندهها...
جاماندهها چشم میبندند.
چگونه؟
مینشنینند کنج اتاق و خیال میکنند.
مثلا:
قدم اول است
خروجی نجف!
به شلوغی نگاه میکنی و دل به جاده میدهی.
قدم دوم:
دختر بچهای است دستمال در دست دارد یا خرما در سبدی کوچک،
نوازشش میکنی.
نوازش؟
دختر بچه؟!
هوای خشک بیابان است و هواشناسی چشمها ابریست!
قدم سوم:
هله بیکم
نگاه بزرگ قبیلهایست که صدایت میزند تا استراحت کنی.
استراحت؟
بیابان؟
دعوت؟
باران چشمها شدت میگیرد.
قدم چهارم:
صدای دستهی سینه زنانی است که با پای برهنه میآیند.
سینه میزنی اشک میریزی و شب از راه میرسد.
به بیابان نگاه کن، تاریکیاش انتها ندارد.
سوز بدی میآید!
بیابان؟ شب؟ تاریک؟ ترس؟
بچهها روی دوش مادرها، در بین کالسکهها خوابیدهاند.
بچهها تشنه نیستند!
گهوارهها خالی نیست!
در چشمها رعد و برق میزند این بار!
و قدم آخر:
ستون آخر جاده و سایهی سر، سلطان و سرور همانجاست.
همانجایی که سالهای دور، زنان روی زمین افتادهاند. همان جایی که پریشان حالی را فهمیدیم. همان جا که مهر آغار شد...
قدمهای بعد را نمیتوان شمرد، در بین باران گم میشود رد قدمها.
چشم را باز میکنم؛
دوباره به کنج اتاق میرسم!
زائر بهشت!
یادت باشد وقتی میروی، تو داری خیال خیلیها را زنده میکنی.
ما تمام قدمهایت را رؤیا کردهایم.
به حق اشکهایی که در روضهها کنار هم ریختیم، آن شور و شیداییها.
حاجتی که گرفتی... از همین حسینیهها.
حاجتی که همه برایش آمین گفتیم در آخر دعاها...
یک قدم را کنار اماممان به یاد آنهایی بردار که چشم بسته کنارت، راه خیال میپیمایند!
از قول من به ارباب بگو!
حسرت حَرَمَت میکشد مرا...