هوای گریه دارم؛ بگذار فرو شکنم، بگذار کاروان دل را در این غربتِ جانکاه، همراه سازم با اشک و نغمه های سوزناکم را در گوشِ افلاکیان بخوانم. به هر سو مینگرم، آخرین روزشمار خاموشی شمع است و پروانگان، در حالِ طوافند.
آقاجان! تازه چشمهایم تو را باور کرده بودند؛ چشمهایِ نابینایی که جز جمالِ دل آرای تو، هیچ نمیدید.
پیشوای پنجم! شمع ها را به یادِ تو هر غروب روشن میکردم و گُلها را سحر به عشق تو آب میدادم.
ای زیباترین واژه ی من! آمدی و پرده ی نادانی را کنار زدی و اینک با رفتنت، مرا در غم نشاندی.
بی تو، پرنده ها نمیخوانند و نسترن ها به طراوت نمینشینند. بی تو، دریاها توفانی ترین لحظات را سپری میکنند و موج ها بهانه ای برای رقصیدن ندارند.
ای امام مظلوم وای پیشوایِ معصوم! در این فضایِ تیره، روحِ پر اندوهم را، امیدوارانه راهی حریم پاکت نموده ام؛ تا شاید در این لحظات، پیوندِ دست های متبرکت را با نور به نظاره بنشینم. مرا لبریز از صفا کن، که صفای نورانی ات، هرگز از خاطرم نمیرود. تو امشب به خوابِ ابدی میروی، شهادت را بوسه میزنی، در آغوش میفشاری؛ بگذار گریه کنم، بگذار بغضم را بشکنم و در دلتنگترین لحظه ام بگریم! پروانه ی دلم را آورده ام تا به دور شمعِ جمالت بسوزانم و گُل امیدم را با تو زیباتر نمایم؛ ای فانوس شبهای ظلمانی!
رفتنت چه دلگیر بود! تو همواره زنده ای؛ مگر میشود خورشید بمیرد!
معصومه کلایی