و شهر در سکوتی اندوه بار، یله در دست های باد، کم کم رنگ می بازد.
خورشید، شبهای نیامده و دور دست را برای سفر انتخاب میکند و آسمان، بوی عروج میدهد؛ بوی بالهای آماده، بوی خاک و همچنان در آهنگِ موزونِ روز، صدای سنج عزاداران و دسته های زنجیرزن در فضا طنین انداز میشود.
کدام خاک، جسارت آغوش گشودن دارد؟ کدام تاریخ، عروج ستاره یِ دنباله دار در شب های بقیع را از ذهن خویش میگذراند؟
... و همچنان، فانوسی نیست تا شب های بی ستاره را روشن کند و شعله ای نیست تا زمین و زمان را به آتش بکشد و این تکّه از بهشت خدا بر زمین، که آسمانی عظیم را در خویش فروکشیده است، همچنان معصومانه، در تاریکی خویش می پیچد و ستاره ها، یک به یک بر خاک غمناکش می غلتند و خاموش میشوند.
هیچ گلدسته ای شایستگی به آسمان رسیدن را نخواهد داشت و خاک، این صبورِ همیشگی، در آغوش خویش، خورشید را خواهد فشرد؛ تا همه ی روزها، عزادار از دست دادنش، به شبهای بی ستاره پیوند بخورند. دهان تاریخ، بوی خون و خاکستر میدهد و تازیانه های ندامت، شانه های شهر را در هم میشکند و ملایک، اندهناک، با چشمانی اشک آلود، شهر را زیر پر میگیرند؛ شهری که زیر سکوت سنگین سرزنش خرد میشود. و پیکری بالا دست خورشید، بر شانه های ملائک تشییع میشود؛ پیکری که از خاک تا افلاک قد میکشد و ریشه های ستبر استقامتش، تا همیشه، این خاکِ افسرده را در خویش خواهد فشرد.
و او همراه با گلدسته های نور، از تکّهی بهشت متروک در زمین با صدای اذان ملایک، پیشاپیش شبهای نیامده نماز میخواند و تسبیح ستاره ها را، در انگشت می لغزاند و همچنان شهر در خویش شعله میکشد و دود میشود.
امروز رنج دیگر و پائیز دیگریست *** افسانه ی غریب و غم انگیز دیگریست
حمیده رضایی