قدیمی ها میگفتند با تولد هر انسانی، ستاره ای نیز در آسمان، درخشیدن آغاز میکند و با مرگ او، ستاره هم زادش خاموش میشود؛ اما من زودتر از آن که فروغ چشم هایت را از مردم دنیا دریغ کنی، در انزوای غربت تو، بی نور شدم.
تو چون کودکان دیگر نبودی که شبهای بی خوابیشان را با شمارش ستارگان و بازی با ابرهای پاره به صبح میرسانند. در آسمان نگاه آبیات، ختم ستارگان به هفتاد و دو شاخه نور میرسید و اگر وقتی برای بازی های کودکانه می یافتی، با تکه پاره های خیمه های سوخته، معجری برای عمه کوچکت میساختی که دیگر در هفت آسمان هم یک ستاره نداشت!
چندین بار تلاش کردی تا از نردبان نگاه پدر که به آسمانها متصل بود، بالا بروی و ستاره کوچک عمرت رابچینی و به گیسوان نیم سوخته عمه سه ساله ات بیاویزی، تا شاید بر شب چشمانش برق زندگی باز گردد؛ اما هنوز معراج نگاه پدرت را طی نکرده بودی که چشمان پدر از فروغ می افتاد و از حال میرفت و تو که سراپا خیس از اشک مناجات نیمه تمام او بودی، برای چیدن ستاره زندگیات نافرجام میماندی.
به یاد ندارم هیچ گاه چون طفلان دیگر، کودکی کرده باشی! مصیبت کربلا آنقدر بزرگ بود که تو به ناگه در پنج سالگی ات به بلوغ درد رسیدی و شور طفولیتت را در پشت خرابه دلتنگ شام جا گذاشتی. تمام کودکانی که گریه های سه ساله خرابه را به پای سر پدر شنیدند، کودکی خویش را فراموش کردند.
بعد از آن که ستاره بخت عمه کوچکت شبانه، در ویرانه های بی کسی دفن شد، تو نیز ستاره هم زادت را گم کردی. گویی در شب نگاهت، آسمان دیگر بعد از خاموشی هفتاد و دو ستاره کربلا، هرگز ستاره باران نشد و دنیای خیالت تیره و تار باقی ماند.
اکنون که وقت غروب غربتت سر رسیده و رشته تنهایی ات پاره شده، وصیّت کرده ای که «النَّوادِبُ تَنْدِبُنی عَشْرَ سِنینَ بِمنی اَیّامَ مِنی»
اما ما ستارگان آسمان نیّت کرده ایم که تمام شبهای عمرمان را احیای اشک بگیریم و مزار غریبت را در بقیع نور باران کنیم!
نزهت بادی