متن ادبی «ستاره ‏ها برایت می‏گریند»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

قدیمی‏ ها می‏گفتند با تولد هر انسانی، ستاره ‏ای نیز در آسمان، درخشیدن آغاز می‏کند و با مرگ او، ستاره هم زادش خاموش می‏شود؛ اما من زودتر از آن که فروغ چشم‏ هایت را از مردم دنیا دریغ کنی، در انزوای غربت تو، بی‏ نور شدم.
تو چون کودکان دیگر نبودی که شب‏های بی‏ خوابی‏شان را با شمارش ستارگان و بازی با ابرهای پاره به صبح می‏رسانند. در آسمان نگاه آبی‏ات، ختم ستارگان به هفتاد و دو شاخه نور می‏رسید و اگر وقتی برای بازی‏ های کودکانه می ‏یافتی، با تکه پاره‏ های خیمه‏ های سوخته، معجری برای عمه کوچکت می‏ساختی که دیگر در هفت آسمان هم یک ستاره نداشت!
چندین بار تلاش کردی تا از نردبان نگاه پدر که به آسمان‏ها متصل بود، بالا بروی و ستاره کوچک عمرت رابچینی و به گیسوان نیم سوخته عمه سه ساله ‏ات بیاویزی، تا شاید بر شب چشمانش برق زندگی باز گردد؛ اما هنوز معراج نگاه پدرت را طی نکرده بودی که چشمان پدر از فروغ می‏ افتاد و از حال می‏رفت و تو که سراپا خیس از اشک مناجات نیمه تمام او بودی، برای چیدن ستاره زندگی‏ات نافرجام می‏ماندی.
به یاد ندارم هیچ گاه چون طفلان دیگر، کودکی کرده باشی! مصیبت کربلا آن‏قدر بزرگ بود که تو به ناگه در پنج سالگی‏ ات به بلوغ درد رسیدی و شور طفولیتت را در پشت خرابه دلتنگ شام جا گذاشتی. تمام کودکانی که گریه‏ های سه ساله خرابه را به پای سر پدر شنیدند، کودکی خویش را فراموش کردند.
بعد از آن که ستاره بخت عمه کوچکت شبانه، در ویرانه‏ های بی ‏کسی دفن شد، تو نیز ستاره هم زادت را گم کردی. گویی در شب نگاهت، آسمان دیگر بعد از خاموشی هفتاد و دو ستاره کربلا، هرگز ستاره باران نشد و دنیای خیالت تیره و تار باقی ماند.
اکنون که وقت غروب غربتت سر رسیده و رشته تنهایی ‏ات پاره شده، وصیّت کرده ‏ای که «النَّوادِبُ تَنْدِبُنی عَشْرَ سِنینَ بِمنی اَیّامَ مِنی»
اما ما ستارگان آسمان نیّت کرده ‏ایم که تمام شب‏های عمرمان را احیای اشک بگیریم و مزار غریبت را در بقیع نور باران کنیم!

نزهت بادی