زان ازلی نور که پرورده اند *** در تو زیادت نظری کرده اند
خوش بنگر در همه خورشیدوار تا بگدازند که افسرده اند
بهاری تازه در گریبانِ زمان نفس نفس میزند ـ جوانه ها و شکوفه های جاری در شریان تاریخ ـ هوایی منبسط سرشار از نور و لبخند
کدام مسیر، به سرانگشتِ تاریخ پیچیده میشود تا چشم های از تحیّر گشوده آسمان به پیشواز آمدنش خاک را به تپش وا دارد؟
ملایک، دست افشان کدام حادثه شگفت اند که گاهواره غرق نورش را در عرش، دست به دست میچرخانند؟
کدام نهر در توازی قدم هایش بر دیواره ها و جداره ها میکوبد؟
کدام خورشیدِ روشن در پیشانیِ میلادِ شکفتنش آسمان و زمین را در نور شناور میسازد؟
دستهایش ستون هفت آسمانند که شکوفه های یقین داده اند.
دریچه های بسته جهل، روبروی نگاهش به سمت آسمانی از معرفت گشوده میشوند و تمام منابر، بوی حکمت میگیرند تا کلمات، بال و پر بگیرند در هوایی گسترده.
می آید و چشمهای روشنش میجوشد از بطن آسمانها و جاری میشود بر گستره خاک لابلای نارنجستانها، عطر گامهایش میپیچد.
انارستان های دوردست، در سرانگشتهایِ اشارتش روشن و خاموش میشوند و درختان گیسو رها در نسیم می پیچند از اشتیاق آمدنش.
دریچه های آسمان باز میشود تا آبروی زمین، «باقرالعلوم» هرچه روشنایی را با خویش به ارمغان بیاورد. هرچه پروانه بر پیله های هیجان بال میکوبند و در آسمان جاودانگی، پرواز را پر میزنند.
میآید؛ با دستاری از سبز، از جوانه، از رویش، با بهاری شکفته در آستین، با خوشه های سرشار شکوفه در گریبان.
کبوتران رها در کنار چشمه مهتاب، در سرشاری لطفش غبار از بالهای پرواز میشویند و بر آستانِ کرامتش بال میگسترند. نفس هایش مردگیِ خاک را به حیات وا میدارد.
میآید؛ هوا بوی پونه های باران خورده میگیرد و هر آنچه روزن، رو به آسمان پر میگیرند و نور را در آغوش میفشارند.
جذبه نگاهش نور است و نور؛ زان ازلی نور که پرورده اند...
حمیده رضایی