بقیـع مزرعه غم و کشتزار اندوه است.
درختی که در این غریب آباد میروید، ریشه در مظلومیّتی هزار و چهارصد ساله دارد.
اینجا دیگر باید عنان را به دستِ «دل» سپرد،
اینجا باید دل را در چشمه «اشک» شستشو داد،
دل، در سایه اشک است که نرم میشود و آرام میگیرد.
تنها اشک دیده، زخم دل را تسکین میدهد،
بگذار ببارد این چشم،
بگذار بریزد این اشک،
«مدینـه»، همچنان مظلوم است و ... «بقیـع» مظلومتر!
«اهل بیت» همچنان غریبند و ... پیروانشان، غریب تر!
این «سَنَد»، سالهاست که به گواهی ایستاده است و روشنتر از هر استدلال و گویاتر از هر کتاب و دلیل، برهان مظلومیّت های جبهه حقّ است.
* * *
هنگام ورود به خاک بقیع، کفشهایت را که در می آوری و پایت خاک این مزار را لمس میکند، دلت هم میشکند.
قبور بی سایبان مانده در برابر آفتاب، داغت را تازه میکند و بر غمی کهن و دیرین، اشک میریزی و بغض مانده در گلو را در هوای بقیع، رها میکنی.
رنج نامه نانوشته شیعه، بر خاک و سنگ این مزار، گویاتر از هر زمان است.
یک طرف جمعی به دعای توسّل مشغولند و زمزمه کنان،
طرف دیگر، دلهایی با آهنگ نوحه و مرثیه، به عمق مظلومیّت «آل اللّه»، راه مییابند و میگریند.
دلها، به خاکبوسی این چهار امام معصوم ـ ع ـ آمده اند.
عدّه ای نیز، در پی قبر گمشده زهرایند.
و در کناری، کسی آرام آرام، اشک میریزد و «زیارت جامعه» میخواند.
و ... هوا، هوای عطر انگیز و روحانیِ «حال» است!
اینجا، اشکها سخن میگویند.
«حال»، گویاتر از «قال» است.
سکوتِ زبان را هم زلال اشک، جبران میکند.
چشمهای اشکبار، ترجمانِ دلهای داغدار و بی قرار است.
حرفی هم که نزنی،
کلامی و سلامی هم که نگویی،
چشمها و قطرات جاری اشک، هم روضه خوان مجلس است، هم گریه کنِ محفل!
لازم نیست کسی مرثیه بخواند،
بقیـع، خودش «مرثیه مجسّم» است.
* * *
دربهای بقیع را میبندند،
جز ساعاتی محدود از روز، که گشوده است.
بگذار درب ها را ببندند، پنجره های دل که گشوده به این کانون روشنایی است!
دریچه های قلب زائر، از پشت در و دیوار هم، از این خورشیدهای خفته بر خاک، نور میگیرد.
ساعاتی که در، گشوده میشود،
زائران، دلهای سوخته شان را برمیدارند و با شتاب، خود را به حضور امام مجتبی، امام سجّاد، امام باقر و امام صادق ـ علیهم السلام ـ میرسانند و زیارتنامه را با بارانِ اشک میشویند و سلامها را با چشمانی بارانی بدرقه میکنند.
زنان نیز ـ که از ورود به بقیع، محرومند ـ سر بر دیوار بقیع می نهند و گوشه مقنعه هاشان را از اشک دیدگان، متبرّک میسازند.
و چه چشمهای است، این چشم!
و چه کوثری است، این اشک!
* * *
امّا شبِ بقیع!
همچنان خاموش است و تاریک.
مدینه و خیابانها و بازارهایش، گرچه غرق نور است، امّا وادی بقیع، در موج ظلمت و غربت فرو رفته است،
گویا اصلاً خورشیدی بر این خاک نخفته است.
امّا، روشنایی این وادی، از نور امامت است.
بقیع، آشنایی غریب است، همدم غربت در جمع آشنایان!
دل را کجا میتوان بُرد؟ جز کنار قبور بقیع؟
زائران، در دریای غم، دستشان جز به دامن اشک نمیرسد و در کویر غربتِ دل، جز نهال آشنایی و معرفت و محبّت نمیروید.
* * *
زائر مشتاق، مردّد است.
نمیداند که اشک شوق بریزد از این دیدار،
یا سرشک غم ببارد از این غربت!
راستی، گناه ما جز «عشق» چیست؟
اگر در سوگتان دل گشت غمناک *** اگر از داغتان شد دیده نمناک
گواه عشقِ ما این «دیده» و «دل» *** رساند «اشک» و «غـم» ما را به منزل
منبع : مجله میقات حج ،بهار 1374 ،شماره 11