متن ادبی «میهمان اندوه»

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

از همان لحظه شروع شد روزگار توأم با اندوه و رنج تو؛ از همان لحظه که کودکی ‏ات را با هفتاد و دو پروانه سرخ، بدرقه کردی، از همان لحظه که مصیبت را ـ در بالاترین درجه ـ در پنج سالگی، به نظاره ایستادی، از همان لحظه که پا به پای غل و زنجیرهای بسته بر دست و پای پدر، خون گریستی.
از همان لحظه، تو در مصیبت کربلا بزرگ شدی و رنج‏هایت همیشگی شد تا راوی دردهای بهترین بندگان خدا باشی. تا قصه عشق، فراموش نشود. تو را که «محمد» نام داشتی و شکافنده علوم نبوی بودی، تمام خانه ‏های مدینه خشت خشت و کوچه به کوچه می‏شناسند!
تو را می‏شناسند؛ از عطر قدم‏هایت که نسیم‏ وار از کوچه ‏ها می‏گذرد و بوی عرش را می‏پراکند در رگه‏ های شهر؛ از طنین صدایت که به گفت‏گوی فرشته‏ ها می‏ماند؛
از عطر شناورت که بی ‏دریغ می‏پراکنی در شریان‏ های زمین، تا خاک، اجازه یابد که یک بار دیگر نفس بکشد رایحه بهشت را؛
از چشم‏هایت که عاشقانه ‏ترین واگویه کربلا بود.
شهر تو را خوب می‏شناسد؛
تو را که معرفت، گوشه ‏نشین درگاهت بود و علم، خوشه ‏چین علم «لدنی»ات.
من جامه سیاه خود را هرگز از تن بیرون نخواهم آورد؛ که بعد از غروب غم ‏انگیز ستاره روشن چشمانت، تا همیشه، سرزمین دلم، میهمان اندوه و درد است.
تاب نیاوردند شور خطابه‏ هایت را که لرزه می‏افکند بر ارکان قدرت‏های پوشالی‏ شان.
تاب نیاوردند وجودت را که هر لحظه ‏ات، رستاخیزی به پا می‏کرد در جان‏های آشفته.
هشام، نتوانست تو را بفهمد. سنگ‏دلی و تیره ‏بختی هشام، تو را تاب نیاورد؛ تو را که پژواک رسایی بودی از فریادی که از خنجر بریده خون خدا، بر خاک تفتیده نینوا جاری شد، تو را که تفسیری بودی از اشک ‏های سی ساله «زین العابدین»، تو را که غم ‏نامه‏ ای بودی از سرگذشت جان گداز دختری سه ساله در کنج خرابه‏ های شام.
تیره‏گی هشام، عظمت تو را تاب نیاورد.
حلقه‏ های شاگردانت، طناب داری بود بر گلوی هشام.
روایت سرفراز علم الهی‏ات، خوارکننده شوکت «هشام»های روزگار بود.
نقشه ‏ها کشیده شد. توطئه‏ ها چیده شد. اگر «محمد» بماند، حقیقت همیشه زندگی می‏ماند. اگر حقیقت زنده بماند، دروغ «هشام»، برملا می‏شود.
هنگام غروب غربتت فرا رسیده؛ اما من هرگز جامه سیاهم را از تن بیرون نخواهم آورد.
بعد از تو، داغ، سهم همیشگی من است و اشک، میهمان دائمیِ چشمانم. بعد از تو، اندوه و غربت من پایانی ندارد.

خدیجه پنجی