340- دخترم گریه مکن

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

 حبیب بن عمرو گوید: من خدمت امیرالمؤمنین علی (ع) رسیدم پس از ضربت خوردن او، زخمش را باز کردند، گفتم: یا امیرالمؤمنین این زخم شما چیزی نیست و باکی بر شما نیست.
فرمود: ای حبیب، من هم اکنون از شما جدا می شوم.
من گریستم و ام کلثوم هم که نزد او نشسته بود گریست به او فرمود: دختر جانم چرا گریه می کنی؟
گفت: جدایی شما را در نظر آوردم و گریستم.
فرمود: دخترم گریه مکن به خدا اگر تو هم می دیدی آن چه را پدرت می بیند نمی گریستی.
حبیب گوید: به او عرض کردم: چه می بینی یا امیرالمؤمنین؟
فرمود: ای حبیب، می نگرم که همه فرشتگان آسمان و پیغمبران برای ملاقاتم دنبال هم ایستاده اند و این هم برادرم محمد رسول خدا(ص) است که نزد من نشسته است و می فرماید: بیا که آن چه در پیش داری بهتر است برایت از آن چه در آن گرفتاری.
گوید: هنوز از نزد او بیرون نرفته بودم که وفات کرد چون فردا شد بامداد امام حسن بر منبر ایستاد و این خطبه را خواند پس از حمد و ستایش خدا فرمود: ای مردم در این شب بود که قرآن نازل شد و در این شب عیسی بن مریم بالا رفت و در این شب یوشع بن نون کشته شد و در این شب امیرالمؤمنین از دنیا رفت، به خدا هیچ کدام از اوصیای پیغمبران گذشته پیش از پدرم به بهشت نروند و نه دیگران و چنان بود که رسول خدا که او را به جبهه جهادی می فرستاد جبرییل از سمت راستش به همراه او نبرد می کرد و میکاییل از سمت چپش پول زرد و سفیدی از او به جا نمانده جز هفتصد درهم که از حقوق خود پس انداز کرده بود تا خادمی برای خانواده خود بخرد.(395)

395) 1.امالی شیخ صدوق ص 319 - 318