غريبى غروب

(زمان خواندن: 6 - 12 دقیقه)

در آخرين هفته‏ هاى حكومت اميرمؤمنان معاويه لشكرهايى ار براى ايجاد هرج و مرج وناامنى به سرزمين‏ هاى حكومت على ( عليه السلام) گسيل داشت . يكى از اين سرزمين ‏ها شهر انبار بود كه لشكر سفيان بن عوف آن را تاراج كرد و خبر اين غارت رامردى زرتشى به كوفه براى اميرمؤمنان آورد و حوادث در پى اين ماجر تا شهادت ايشان ادامه يافت، غريبى غروب داستانى است‏برپايه منابع تاريخى و روايى براى شناساندن گوشه ‏اى از غريبى غروب زودهنگام خورشيد عدالت على بن ابى‏طالب ( عليه السلام)


وقتى چشم‏هايم را باز كردم . خليفه را ديدم كه بالاى سرم نشسته و زير باران نگاه كنجكاو مردم صورتم را نوازش مى‏كند:
- چه شده مرد بگو؟!
- انبار را، انبار ... لشكر معاويه، سفيان بن عوف غامدى، حسان بن حسان را كشتند، قلعه را گرفتند، انبار را غارت كردند، زدند و كشتند و بردند . زنان و دختران را مسلمان و زرتشى گوشواره و دست‏بند و خلخال بردند . التماسشان كرديم . به پايشان افتاديم اما ...
گريه حرفم را مى‏برد . خليفه فرمان مى‏دهد:
- محمد بيا به اين مرد برس . حارث، سعد . قيس . برويد و مردم را همين حالا در مسجد جمع كنيد .
چند دقيقه بعد كوچه‏ هاى كوفه جمعيت را به مسجد سرازير مى‏كنند . مسجد پر از جمعيت است و خليفه بالاى منبر: «مردم به انبار، به حسان حمله كرده‏اند و او ايستادگى كرده و به شهادت رسيده و هرچه سريع‏تر به سمتشان حركت كنيد . تا هم به اين تجاوز دشمن جواب داده باشيد هم پايشان را تا ابد از سرزمين تان ببريد .»
خليفه مى‏رود جمعيت ‏به هم مى‏ريزد وهمه به دنبال خليفه روان مى‏شوند . خليفه كجا مى‏رود؟ كيست كه بداند؟ على كوچه پس كوچه ‏هاى كوفه را يكى يكى از خود باز مى‏كند و به طرف دروازه ‏ى كوفه مى‏رود .
همهمه بلند است و هركس چيزى مى‏گويد . - خليفه به كجا مى‏رود؟ - خداوند رحم كند باز على چه فكرى كرده است؟ - اى داد و بيداد چه غلطى كرديم كه با على بيعت كرديم آخر پدرت خوب، مادرت خوب، كمى هم به فكر آسايش مردم باش . از وقتى تو به حكومت رسيده ‏اى اين مردم بدبخت‏ يك روز آرام هم نديده ‏اند ...»
مرد چاقى كه حركت جمعيت مانع برگشت اوست، مى‏گويد:
«نخير، نخير من ديگر در اين شهر نمى‏مانم . مگر ديوانه‏ ام . برو ببين تو را به خدا مردم شام روزگارى دارند و ما زندگى مى‏كنيم . همه ‏اش اين گداها و عجم ‏ها را پر رو مى‏كند .
خيال مى‏كردم كه اين جمعيت مى‏خواهند براى كمك به انبار بيايند، ولى وقتى حرف‏هاى اين چند نفر را شنيدم، مى‏خواستم خود را از جمعيت ‏بيرون بكشم كه زمزمه ‏اى ميان مرم بلند شد نخليه خليفه به نخيله لشكرگاه كوفه مى‏رود . با شنيدن اين زمزمه من هم به همراه مردم پشت‏سر على وارد لشكرگاه شدم ...
سربازان از هر سو به جايى مى‏دوند . پيداست كه تازه از آمدن خليفه خبردار شده ‏اند . داد وبيداد بلند است . يكى دنبال علم، ديگرى دنبال چكمه و ...
اين بار انگار خليفه تسليم اصرار ريش سفيدان مى‏شود و بى هيچ كلامى منتظر نتيجه ‏ى تلاش آنان، با لشكر سعيدبن قيس .
خليفه مى‏خواست‏ با يك بسيج عمومى، فتنه‏ى شام را براى هميشه ريشه كن كند، ولى با سستى آن روز مردم به اين اكتفا كرد كه لشكر سعيد براى تعقيب و بيرون كردن لشكر غارتگر سفيان برود، دارويى مسكن براى غده ‏اى بدخيم . چند روز گذشت تا لشكر دست‏خالى سعيد با خبر فرار كردن لشكر سفيان به كوفه برسد .
در اين چند روز، ديگر كسى خليفه را خندان نديد . هر از گاهى به جايى خيره مى‏شد و اشك، چشمان درشت وسياهش مى‏نشست . بيش‏تر به فكر مى‏كرد و آه مى‏كشيد و كم‏تر حرف مى‏زد . غم، غصه آن‏چنان از پايش انداخته بود كه وقتى خبر فرار سفيان رسيد، نمى‏توانست ‏خطبه را خود ايستاده بخواند . متن خطبه را در كاغدى نوشت و ...
در كاغذى نوشت و به سعد داد تا در مسجد براى مردم بخواند . خودش هم در كنار در مسجد ميان پسرانش حسن وحسين نشست، تا ببيند مردم چه مى‏گويند و چه مى‏كنند . سعد، بالاى سكو رفت ومردم كه منتظر حرف‏ هاى خليفه بودند چشمشان به پيرمرد شكسته ‏ى كنار مسجد بود و گوششان به صداى سعد كه در مسجد مى‏پيچيد:
«بسم الله الرحمن الرحيم‏»
«جنگ در راه خدا يكى از درهاى بهشت است كه خداوند آن را براى بنده‏هاى خاص خودش باز كرده ...
مرمى كه از جهاد سرباز زنند، ذليل مى‏شوند، حقير مى‏شوند و عقل و فهمشان تباه، حقشان ضايع مى‏شود و از عدالت محروم مى‏گردند . من شب و روز پنهان و آشكار، شما را به جنگ با اين‏ها خواندم و گفتم كه قبل از اين‏كه به شما حمله كنند، حمله كنيد، به خدا هر ملتى كه صبر كند تا دشمن بيايد و درخانه‏اش به او حمله كند، حتما ذليل خواهد شد، ولى شما سستى كرديد و كار را واگذاشتيد تا وقتى كه دشمن پشت‏سرهم به شما حمله كرد و سرزمينتان را صاحب شد; اين سفيان غامرى است كه به شهر حمله كرده و حسان بن حسان را كشته و نيروهاى شما را از قلعه هاشان بيرون كرده . به من خبر رسيده كه مردان آن‏ها به خانه‏ى زنان مسلمان و زنان كافرى كه در پناه اسلام بوده‏اند، وارد شده‏اند و خلخال و دستبند وگوشواره ‏هايشان را از تنشان بيرون كشيدند و آن بيچارگان چاره‏اى جز زارى و التماس نداشته ‏اند . بعد هم با دست پر و غنيمت فراوان برگشته ‏اند . نه حتى يك نفرشان زخمى شده و نه از هيچ‏كدام خونى ريخته شده . اگر يك مسلمان از غصه‏ى اين حادثه دق كند، من نه تنها ملامتش نمى‏كنم كه مى‏گويم حق دارد ...
تابستان كه به شما دستور حركت مى‏دهم، مى‏گوييد: «صبر كن تا حرارت و گداز گرما فروكش كند . زمستان مى‏گويم: «حركت كنيد» مى‏گوييد: «الان هوا سرد است، بگذار تا سوز سرما برود» آيا همه‏ى اين بهانه ‏ها براى فرار از سرما و گرماست؟
شما كه از سرما و گرما اين طور فرار مى‏كنيد، به خدا از شمشير بيش‏تر فرار خواهيد كرد .
نامردان مردنما! بچه ‏هاى بى‏عقل! عروسان حجله نشين! خدا مرگتان بدهد كه اين قدر خون به دل من كرديد ... نقشه ‏هايم را با نافرمانى و يارى نكردن تباه كرديد، تا آن‏جا كه قريشيان گفتند: پسر ابوطالب مردى شجاع است، ولى در اداره‏ى جنگ، بى‏تجربه . خدا پدرشان را بيامرزد، كدامشان به اندازه‏ى من در جنگ سابقه دارد؟! من بيست‏سال نداشتم كه جنگجو بودم و الان از شصت گذشته‏ام، ولى چه كنم كه اگر از فرماندهى اطاعت نكنند . نقشه ‏هايش فايده‏اى نخواهد داشت ...»
گوش هايم . گوش‏هاى خودم مى‏شنيدند و من باور نمى‏كردم . به خدا اگر چشم ‏هايم . صورت غمزده و سر بزير آمده ‏ى على را در گوشه ‏ى مسجد نمى‏ديدند، باور نمى‏كردم ...
واى خداى من! اين‏ها كجا و آن لشكر قبراق و آماده‏ ى معاويه كجا؟ خدايا تو رحم كن . اگر معاويه بفهمد كه كوفه به اين روز افتاده، ديگر يك شب هم نمى‏توان سر آرام بربالين گذاشت . كجا برويم كه از شبيخون‏ هاى لشكر معاويه در امان باشيم . حالا مى‏ فهمم كه چرا مردم شبانه به شام كوچ مى‏كنند و عراق هرروز خلوت‏تر مى‏شود . حالاست كه مى‏فهمم چرا در حكومت على امن و امان ناچشيدنى است .
سعد، بندهاى آخر خطبه را با گريه مى‏خواند . خطبه تمام شد ولى سنگينى سكوت مردم، سعد راهم‏چنان هاج و واج برجا ايستاند . همه سر در زير داشتند .
ناگهان جمعيت از آخر شكاف برداشت . مردى ميان‏سال دست در دست جوانى شبيه خود، از ميان مردم به سمت على مى‏آمد . خيره به مردمى كه برايش راه باز مى‏كردند . نگاه مى‏كرد و زير لب چيزى مى‏گفت: خاك بر سرتان، نامردها، شماها ...
و مردم با شنيدن زمزمه ‏اش سر به زير و بدون هيچ جوابى به او راه مى‏دادند .
رو به روى على ايستاد و زانو زد، چشم در چشم . على غرق اشك مى‏شود . حرفش را گم مى‏كند . بغض گلويش را گرفته به خود فشار مى‏آورد و كلمه‏ هاى گريه آلود را با صدايى محكم بيرون مى‏ريزد:
«يا اميرالمؤمنين! اين من و اين برادرم . تنها چيزى كه داريم، جانمان است . فرمان بده امر كن كه به خداوندى خدا دستورت را نجام مى‏دهيم هرچند در راهش تكه تكه شويم .
خودرا خالى كرده و غرق اشك، به پاى پير نشسته مى‏افتد . على دعايشان مى‏كند و آرام مى‏گويد:
«دو نفرى چطور مى‏توانيد آرزوى من را برآورده كنيد؟»
«... سبحان ربى الاعلى و بحمده‏» محراب مسجد كوفه در اين صبحگاه، نواى سجده را تا عرش مى‏فرستد . مسجد پر است و همه سر به سجده دارند . در صف اول پشت‏سر امام، مردى بلند مى‏شود . دست‏هايش، چشم‏هايش، قلبش مى‏لرزد . شمشير برهنه مى‏شود . فريادى كوبنده مسجد را مى‏لرزاند «حكومت فقط حق خداست، نه تو، ياران تواى على!» و فرود مى‏آيد، مى‏درد، زهر خود را به خون مى‏سپارد . زمين مى‏لرزد . آسمان مى‏تپد . تند بالاى شديد همه جاى را پر مى‏كند . اركان هدايت‏ به خدا فروريخت . دستاويز نجات گسست و على مرتضى كشته شد .
نوايى از عمق جان پرواز مى‏كند، چكيده ‏ى يك عمر، ناله‏ هاى جانسوز، اشك‏هاى داغ و فروريخته، نعره‏هاى فروخورده، فوران چاه‏هاى پر از غم و درد، نهايت‏شبى سياه، سپيده دم وصال «فزت و رب الكعبه‏» آى شب‏هاى تار و تنهايى، خداحافظ! آى دردهاى از ستاره افزون آى غم‏هاى علم، گنجينه ‏ى سينه خسته‏ى من خداحافظ، اشك ‏هاى جامانده در كنج چشم يتميان، ناله‏ هاى جانسوز بين زنان شب‏هاى سياه فقيران خداحافظ!
نخلستان، چاه، آسمان، ستاره‏ هاى نيمه شعبان، كيسه‏ هاى لبريز نان يتيمان خداحافظ!
كوفه، مسجد كوفه، منبر و محراب كوفه، غربت‏ بى‏ ياورى، بى‏پناهى خداحافظ!
همين ديشب كه پيامبر در خواب گفت نفرينشان كن، گفتم: خدايا اينان از من خسته ‏اند، من هم از اين‏ها بيزار، هم‏نشينان بهتر از اينان، به من عطا كن و حاكمانى بدتر ازمن‏» حالا مى‏بينم كه دعايم مستجاب شده، اين چندروزه و چند هفته چه كه نكشيده‏ ام:
انبار را غارت كردند، استاندارم را كشتند . جمعشان كردم، برايشان خطبه خواندم، دست‏يارى خواستم، نه كه من را يارى كنند، نه، به يارى خود بشتابند، ولى هيچ‏كس هيچ نگفت . خودم خواسته بودم، نگذاشتند و چند نفرى گفتند مى‏رويم . چه روزهايى بود، آن روزها كه منتظر بودم، منتظر لشكر سعيد كه آيا داد آن زنان بى پناه را از لشكر معاويه مى‏ستاند يا نه‏» شب‏ها خواب نداشتم . مگر مى‏توانستم بخوابم در حالى‏كه در سرزمينى كه من را حاكم و خليفه خود مى‏دانند، مردم امنيت نداشته باشند و كودكان بى گناه را سر ببرند؟ زنان ناتوان را غارت كنند و مردان را به جرم اطاعت از من بكشند ...
لشكر سعيد كه دست‏خالى بازگشت، حارث را فرستادم تا در شهر فرياد كند و نيرو جمع كند، ولى چه سود از كوفه از اين هزارها خانواده و قبيله‏ اى پر جمعيت فقط سى‏صد نفر جمع شدند . آن‏ها هم آن‏قدر ترسان كه انگار مى‏خواهم به سوى مرگشان بفرستم . ديگر با چه زبانى برايشان حرف مى‏زدم . چطور رفتار مى‏كردم . وقتى گفتم: «رسول خدا با نيرويى بسيار كم‏تر از شما توانست تمام عرب را زير فرمان خود آورد، چون يارانش پايدار بودند»
آن بلند قد سياه چهره بلند شد و گفت:
«على، نه تو پيامبرى و نه ما ياران پيامبر بيش از آنچه مى‏توانيم از ما نخواه‏»
تا خواستم حرف را به او بفهمانم . ديگرى بى‏آنكه خود را نشان دهد، فرياد زد: على . حالاست كه مى‏فهمى چقدر محتاج آن‏هايى كه در نهروان كشته ‏اى‏» نيش عقرب بود يا زهر افعى عمق جانم را گزيد .
حتما از همان هشت هزار نفرى بود كه روز نهروان زير پرچم امان جمع شدند و از خوارج جدا گشتند، ولى هنوز دل هايشان با مردگانشان است . مشتى بى بصيرت نا فهم كه اسلام را، دينى كه دنيا و آخرت را با هم آباد مى‏كند، جز خم و راست‏شدنى - نمازش مى‏ناميدند - نمى‏دانستند .
قرآن را فقط نوشته‏ اى روى كاغذ مى‏دانند، نه دستورى براى عمل . نه سابقه ‏اى در اسلام داشتند و نه گوش شنوايى براى يادگرفتن از سابقه داران . حق فقط حرف آن‏ها بود و جز آن‏ها كافر و مرتد .
خديا اگرتا به حال مردم از حاكمان خود شكايت مى‏كردند، امروز من از دست اين مردم به تو شكايت مى‏كنم، گويى كه آن‏ها فرمانده‏اند و من رعيت . خدايا اينان كه از اسلام جز اسم و از ايمان جز رسم نمى‏دانند . اينان كه چشم ‏هاى خويش برفرمان‏ هاى تو بسته‏ اند و احكام را ميرانده ‏اند، چطور مى‏توانستند من را تحمل كنند . خدايا چه مى‏كردم؟ مانده بودم ميان عمل كردن به خواهش دل‏هاى اينان، ميان پشت كردن به دستورات تو و پيامبرت، كه برايشان ناگوار بود . تو خود شاهدى كه در جنگ‏ها، آن‏قدر جنگ را عقب مى‏انداختم تا شايد با تاخير من دسته‏اى از گمراهان نجات پيدا كنند و با دليل و برهان حرفم را بپذيرند . تا دشمن جنگ را شروع نمى‏كرد، اجازه‏ى حمله نمى‏دادم، تا به آن‏جا كه اين‏ها من را ترسو مى‏ ناميدند . آن هم در جنگ با چه كسى با معاويه، همان كه تا اميد پيروزى بر مسلمين را داشت، مسلمان نشد . ضرب شمشير من او را مسلمان كرد، چه ‏ها كه به عمر خود نديدم . مجبورم كردند كه ميان معاويه خود بر سرخلافت مسلمانان داور بگذارم، چرا، چون ياران معاويه امام باطلشان را اطاعت مى‏كنند وياران من امام حقشان رانافرمانى . آنان در معيصيت‏ خدا يكدل‏اند و اينان روى اطاعت‏خود پراختلاف و تفرقه . اى كاش معاويه هردو يار من را بايك يار خود عوض مى‏كرد .
خدايا من چه كردم كه اين‏ها، تا برق شمشير يا چشمك سكه‏ هاى طلا را نمى‏ديدند، نمى‏توانستند اطاعت كنند . كارى كه معاويه با آن‏ها خواهد كرد ...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page