قنبر خوشحال بود. از شادی عرق گرمی روی صورتش نشسته بود. آسمان سراسر آبی بود و دلش چون خورشید میدرخشید. قنبر نمیتوانست خوشحالی اش را پنهان کند.چون با امام علیه السلام همگام شده بود. هردو به بازار میرفتند. او پشت سرامام راه میرفت.آن روز قرار بود امام برایش لباسی نو بخرد.قنبر خود را در لباسی نو تجسم کرد. لباسی که بوی عطر میداد. با خودش گفت: «حتما امام لباس خوبی برایم انتخاب میکند. من هم باید سعی کنم غلام خوبی باشم.»
او به خود می بالید. او دوستان خود را میدید که از کارشان ناراضی بودند. یکی از غلام ها همیشه از دست اربابش کتک میخورد. دیگری باید حرف تند اربابش را تحمل میکرد; اما قنبر این گونه نبود. او از این که غلام شخص مهربانی مثل حضرت علی علیه السلام است، خوشحال بود. باخودش گفت: «خدا را شکر که همیشه با این مرد بزرگ و مهربان هستم، مردی که مهربانی و عطوفتش زبان زد همه مردمان است.» بعد به امام نگاه کرد که با متانت راه میرفت. قدم هایش را تندتر کرد تا به امام برسد; اما سعی کرد فاصله اش را حفظ کند تا مبادا از او جلو بزند.
هر دو وارد بازار شدند. صدای مردم که هر کسی برای کاری آمده بود، بازار را پر کرده بود.صدای آهن و کوره های آتش از کارگاه شمشیرسازی به گوش میرسید. پیرمردی گوشه ای بساط پهن کرده بود و خرما میفروخت; اما نای داد زدن نداشت. نگاه ملتمسش به مردم بود تا از او خرما بخرند. به مغازه ای رسیدند. در آنجا پارچه های رنگارنگ و قباهای مختلف خود نمایی میکرد. امام لحظه ای ایستاد. به داخل مغازه نگاه کرد. غلام هم ایستاد و نگاهش به قباهای زیبای مغازه بود.منتظر بود تا امام وارد مغازه شود. اما امام سرش را برگرداند و بازهم راه افتاد. غلام تعجب کرد که چرا امام به آن مغازه نرفت؟ با خودش گفت:«مگر قرار نبود امام برایم لباسی نو بخرد؟» اما چیزی نگفت و دنبال امام به راه افتاد. صاحب آن مغازه برای امام آشنا بود. به همین خاطر امام تصمیم رفت به مغازه ای برود که فروشنده اش نا آشنا باشد. چند مغازه بعد، یک لباس فروشی بود. مردجوانی در مغازه نشسته بود و به مردمانی که از کنار مغازه رد میشدند، نگاه میکرد. امام با قنبر وارد مغازه شدند. فروشنده از جایش بلند شد و با خوشحالی گفت:«بفرمایید!»
او خوشحال بود از این که پدرش مغازه را به او سپرده بود. غلام به قباها و دستار و پارچه های رنگارنگ نگاه میکرد. اما نمیتوانست خودش انتخاب کند. دوست داشت امام برایش انتخاب کند. به همین خاطر سکوت کرد تا...
امام علی علیه السلام از مردجوان خواست که دو دست لباس برایش بیاورد. مرد جوان به امام و غلام نگاه کرد و بعد دو لباس متفاوت آورد. امام دستی به لباس زد و قیمتش را پرسید. مردجوان روی یکی از لباسها دست گذاشت و گفت:«این لباس، سه درهم است.»بعد دستش را از لباس اولی برداشت و روی لباس دو میگذاشت و گفت: «این یکی هم دو درهم است.»
امام بی آن که چانه بزند و از او تخفیف بخواهد، پنج درهم را پرداخت. مردجوان خوشحال پولها را گرفت ولباس ها را تا کرد و به غلام داد.
غلام خوشحال بود. باخودش گفت: «عجب لباس های زیبایی! حتما آن دو درهمی برای من است وسه درهمی برای امامم. عیبی ندارد. اصلا این لباس هم برایم زیادی است.»
از بازار که بیرون آمدند، امام فرمود: «این لباس سه درهمی برای تو و این دو درهمی برای من.»
غلام یکه خورد. با دست پاچگی گفت: «نه!نه! شما امام این امت هستید. بهتر است پیراهن سه درهمی را شما بپوشید.» بعد عرق پیشانی اش را که از روی شرم سرازیر بود، با دستارش پاک کرد و گفت: «اصلا خوب نیست که این پیراهن را من بپوشم.»
امام قبول نکرد. غلام تعجب کرد. خواست دوباره حرفش را تکرار کند و پیراهن سه درهمی را قبول نکند که امام علیه السلام فرمود:«در عوض تو جوانی. باید لباس خوبی بپوشی.من که پیرم. پیرتر از آن که لباس گران بپوشم.» امام لباس ارزان را برای خود برداشت. غمی غریب در دل قنبر نشست.غلام به چهره امام نگاه کرد که پیر و شکسته بود. اما دلش جوان و سرحال بود. آهی کشید و گفت: «نه سرورم! من قبول نمیکنم.»
امام به یاد حرف پیامبرصلی الله علیه وآله افتاد و به غلام گفت: من از پیامبرصلی الله علیه وآله شنیدم که فرمود: «به غلامانتان از آن غذایی که میخورید،بخورانید و از آن لباسی که میپوشید، به آنها بپوشانید.» بعد آهی کشید و صورتش غرق مهربانی شد و فرمود: «من که از خدا خجالت میکشم پیراهن نو بپوشم و ارزان را توبپوشی.»
منبع : مناقب، ج 1، ص 266