داستان «دری به باغ بهشت»

(زمان خواندن: 4 - 7 دقیقه)

اواخر ماه محرم بود. سید جواد واعظ، در حاشیه رود فرات حرکت می‏کرد. اگر قایقی پیدا می‏شد، می‏توانست قبل از تاریکی هوا خود را به کربلا برساند. او هر سال برای روضه‏ خوانی به روستاهای اطراف کربلا می‏رفت.
برای پیدا کردن قایق خود را به ساحل رود رساند. در آن نزدیکی، میان نخلستان‏های انبوه، دهکده ای کوچک قرار داشت. از معماری مسجد و مناره ‏های آن فهمید مردم دهکده، سنّی مذهب هستند. کنار رود ایستاد. کمی دورتر مردی زیر سایه ‏بان، تور می ‏بافت. آن سوی فرات تا چشم کار می‏کرد، نخلستان بود. رفته رفته از گرمای هوا کاسته و خورشید به افق نزدیک‏تر می‏شد. در این موقع قایقی کوچک به ساحل نزدیک گردید. پیرمردی محاسن سفید، تور ماهی گیری در دست، پیاده شد. به دنبال او جوانی با یک سبد بزرگ پر از ماهی به خشکی پا گذاشت.
مرد تورباف با دیدن پیرمرد و جوان، فریاد زد:
ـ ابوخالد! صید امروز چطور بود؟
ـ خوب بود! سبدمان پر از ماهی شد. خدا روزی‏رسان است.
سید جواد به پیرمرد نزدیک شد و گفت:
ـ سلام!
ـ علیکم السلام!
ـ پدر جان! ماهیگیری، این اطراف به کربلا نمی‏رود؟
ـ این وقت روز نه، اگر کسی بخواهد به کربلا برود، صبح زود حرکت می‏کند تا غروب برگردد. اهل کربلایی؟
ـ بله.
ـ نامت چیست؟
ـ سیّد جواد!
ـ ساعتی دیگر خورشید غروب می‏کند. من فردا صبح خرما به شهر می ‏برم. تو را هم با خود خواهم برد. امشب مهمان ما باش.
سید جواد مردّد بود. پیرمرد به جوان اشاره کرد:
ـ خالد! قایق را به ساحل بیاور. ماهی ‏ها را ببر. به مادرت بگو در تدارک شام باشد. مهمان داریم. سید جواد! برویم.
ـ مزاحم نمی‏شوم!
ـ چه مزاحمتی اگر به خانه ما بیایی؛ خیر و برکت هم پشت سرت وارد می‏شود. شاید هم چون شیعه ‏ای، می‏ترسی مهمان اهل سنّت شوی!؟
ـ نمی‏خواهم باعث زحمت خانواده شما شوم!
جوان قایق را به ساحل کشید و با سبد ماهی به سمت دهکده رفت. پیرمرد دست سید جواد را گرفت و او را به دنبال خود کشید و گفت:
ـ مردم کربلا که اهل تعارف نیستند. بیا برویم.
آن دو از میان نخلستان عبور کردند و وارد دهکده شدند. خانه ابوخالد کنار مسجد بود، وارد خانه شدند. در حیاط نخل کهن سالی بود که شاخه‏ هایش را به اطراف گسترده بود. خانه، دو اتاق داشت. مقابل اتاق‏ها ایوانی بود با سایبانی از شاخه‏ های درخت خرما، کف ایوان زیلویی پهن کرده بودند. پیرمرد اشاره کرد:
ـ همین جا استراحت کن. نمازت را هم بخوان. قبله از آن طرف است.
صدای اذان که از مسجد بلند شد، پیرمرد وضو گرفت و از خانه خارج شد. سید جواد وضو گرفت و نمازش را همان جا خواند. شب هنگام سفره ‏ای در ایوان گسترده شد، همسر ابوخالد ماهی پخته بود. بعد از شام سید جواد و ابوخالد گرم صحبت شدند. پیرمرد با آن اخلاق خوش، محاسن سفید و صورت نورانی او را به خود جذب کرده بود درست مثل یک آهن ربای قوی که آهنی را به سمت خود بکشد. سید جواد در این فکر بود که باید او را نجات داد. سوار کشتی نجات کرد و به ساحل سلامت رساند. اما چگونه؟ سر صحبت را از کجا باز کند؟
شب هنگام در ایوان خانه خوابید. صدای قورباغه‏ ها و جیرجیرک ها تا صبح از نخلستانهای اطراف به گوش می‏رسید. صبح زود به کنار رودخانه رفتند. سبدهای بزرگ خرما را داخل قایق قرار دادند. قایق حرکت کرد. خالد ایستاده بود و دور شدن آنان را نظاره می‏کرد.
ـ رفتن آسان است چون در جهت رود حرکت می‏کنیم اما برگشتن مشکل است زیرا باید در خلاف جهت پارو بزنیم. ولی عادت کرده ‏ام. ده ها سال است این کار را می‏کنم.
ابوخالد این را گفت و با آرامش خاصّی پارو می‏زد. سید جواد دوباره به فکر فرو رفت: از کجا شروع کنم؟ اگر متعصّب باشد و نپذیرد؟
ـ ابوخالد؟
ـ بله.
ـ بزرگ منطقه شما کیست؟
ـ احمد بیگ.
ـ ثروتمند است؟
ـ بله چندین خانه و گوسفندان زیادی دارد. در شهر رُمادی همه او را می‏شناسند، صاحب عشیره و قبیله است. تو از کدام منطقه کربلایی؟ بزرگ شما کیست؟
ـ شیخ ما خیلی با قدرت است. اگر مشرق عالم باشی و او در مغرب، مشکلی برایت پیش بیاید؛ صدایش کنی فوراً به سراغت می ‏آید و گره از کارت می‏گشاید.
ـ نامش چیست؟
ـ شیخ علی!
ـ عجیب است. من بزرگان کربلا را می‏شناسم تا به حال چنین اسمی به گوشم نخورده.
ـ کسی در عراق نیست که شیخ علی را نشناسد. از راه های دور به سراغش می‏ آیند. خیلی کریم است.
سید جواد مصلحت ندید بیشتر صحبت کند، جرقّه اول را زده بود. باید صبر می‏کرد.
* * *
محرم سال بعد، سید جواد در بازگشت از سفر تبلیغی، به دهکده ابوخالد رسید. مسجد و مناره ‏های آن را نشان کرده بود. وارد دهکده شد. مردم نزدیک خانه پیرمرد ازدحام کرده بودند. از میان جمعیت گذشت و وارد خانه شد. چشمش به خالد افتاد. جوان گریه می‏کرد. سید جواد را که دید، شناخت.
ـ پدرم به رحمت خدا رفت.
زانوهای سید جواد شل شد. روی زمین نشست.
ـ انّا للّه و انّا الیه راجعون.
صورت مهربان پیرمرد با آن خنده ‏های زیبا دوباره به خاطرش آمد؛ افسوس که بی‏ ولایت از دنیا رفت. کاش زودتر به آنجا آمده بود! جنازه را غسل دادند و بعد از نماز به خاک سپردند. سید جواد عازم رفتن شد. خالد دستش را گرفت و گفت:
ـ بمانید. بی ‏موقع است. می‏دانم اگر پدرم هم زنده بود، نمی‏گذاشت بروید.
سید جواد ماند تا شب برای پیرمرد نماز لیلة الدفن و قرآن بخواند. شب به سختی خوابش برد.
* * *
دیوار بلندی بود که از دو سو تا بی ‏نهایت ادامه داشت. در قسمتی از دیوار در چوبی کوچکی به چشم می‏خورد. سید جواد در را باز کرد. وارد شد. دالانی دراز بود.
سمت چپ، نیمکتی بود و دو نفر روی آن نشسته بودند. مردی مقابل آنها ایستاده بود، صورت مرد مشخص نبود. سید جواد به سمت انتهای دالان رفت، آنجا دری شیشه‏ای بود؛ ایستاد و از ورای شیشه ‏ها آن سو را نگاه کرد. باغی بزرگ بود با انواع درختانْ، پرندگان عجیبی در پرواز بودند. زیر درختان نهرهای زیبایی جاری بود. سید جواد برگشت. مردی که مقابل نیمکت ایستاده بود، نگاهش کرد. او ابوخالد بود. به سمت در شیشه ‏ای آمد.
ـ اینجا کجاست؟ آن باغ از آنِ کیست؟
ـ اینجا عالم برزخ است. باغ از آنِ من است.
ـ چرا درش بسته است؟
ـ هنوز وقتش نرسیده. باید دالان را طی کنم بعد به باغ بروم.
ـ چرا نمی‏روی؟
ـ ولایتم کامل نیست! آن دو فرشته را می‏بینی؟
ـ بله.
ـ مأمور آموزش من هستند. آمده‏اند ولایت را به من بیاموزند. کامل که شدم می‏روم. راستی سال قبل برایم از شیخ علی گفتی، ولی نگفتی منظورت چه کسی بود؟
ـ مگر چه شده؟
ـ وقتی از دنیا رفتم، جنازه‏ام را غسل دادند بعد از نماز در گور به خاک سپردند. تمام مدت بالای سر جمعیت بودم، تو را هم می‏دیدم. شما که رفتید، موقع غروب در تاریکی قبرستان بالای سر جنازه‏ ام رفتم؛ دو فرشته ظاهر شدند. با قیافه‏ های هولناک، آنها نکیر و منکر بودند. پشت سر هم از من سؤالاتی پرسیدند. سؤال‏ های آنها مثل پتکی بر سرم کوبیده می‏شد.
ـ پروردگارت کیست؟ پیامبرت کیست؟ امامت کیست؟
نتوانستم جواب بدهم. زبانم بند آمده بود. من مسلمان بودم. خدا را می‏پرستیدم، پیامبرم را می‏شناختم، اما نتوانستم جواب دهم. گرزهای آتشینی که در دست داشتند بالا بردند، آماده فرود آوردن شدند. گرفتار و درمانده به یاد حرفهای تو در مورد شیخ علی افتادم. بی اختیار فریاد زدم:
ـ شیخ علی، کمک کن!
ناگاه مردی نورانی ظاهر شد. به آن دو فرشته اشاره کرد:
ـ از این مرد دست بردارید. او معاند نیست! این طور تربیت شده، عقایدش کامل نیست.
آن دو مأمور رفتند. به مرد نورانی نزدیک شدم، دامنش را گرفتم و گفتم:
ـ آقا جان! شما کیستید؟
ـ مرا نمی‏شناسی؟ علی بن ابی‏طالب هستم. مگر مرا صدا نکردی؟
به دستور آقا همین دو فرشته‏ ای که می‏بینی، برای آموزش من آمدند.
ابوخالد این را گفت و به سمت فرشته‏ ها رفت.
سید جواد آشفته از خواب پرید. سحر بود و کسی در مسجد اذان می‏گفت. الله اکبر...

منبع : مجله فرهنگ کوثر ، تابستان 1381 ، شماره 54

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page