داستان «خواب عجیب»

(زمان خواندن: 3 - 6 دقیقه)

آخرین سال خدمت در بانک کشاورزی به پایان رسید. اما هنوز قسط های وام که هفت‏ سال پیش برای خرید خانه گرفته بود، تمام نشده بود. با آن که افتخار سی سال خدمت و بازنشستگی را داشت، به محل کار قبلی می‏رفت و از همکاران گذشته‏ اش یاد می‏کرد.
در یکی از همان روزها، پیغامی برایش آوردند. قاصد را به خانه دعوت کرد. او را بر بالای اتاق ریخته و پاشیده ‏اش نشاند. در برابرش بر زمین نشست و در حالی که زانوی خود را بغل کرده بود، به او خوش آمد گفت. پسرش، هادی برایشان چای و میوه آورد. مهمان که به نظر می‏رسید برای بازگشت‏ شتاب دارد، از شهریار خواست تا خودش را به رنج نیندازند و اصرار ورزید تا چند دقیقه را در کنار و خدمت استاد باشد. استاد شهریار نشست و منتظر ماند. مهمان از سوی آیت‏ الله مرعشی نجفی (1) آمده بود تا او را به شهر قم دعوت کند. استاد از شنیدن پیغام مسرور شد و این دعوت را پذیرفت.
- با کمال میل، افتخار می‏کنم!
چند روز از آمد و رفت آن قاصد گذشت. او رفته بود و شهریار را در التهاب سفر به قم باقی گذاشته بود. عاقبت ‏با کمک پسرش بار سفر بسته شد. بچه ‏ها و چند نفر از نزدیکان او را بدرقه کردند و همراه با هادی به قم فرستادند.
در طول راه، شهریار غرق در دریای ژرف اندیشه ‏هایش بود. از سرودن شعر «علی ای همای رحمت‏» چند روزی می‏گذشت. هنوز کلمه به کلمه و بیت ‏به بیت‏ شعر به دل و جان شهریار بسته بود. «شعر» در صدف تنهایی او پنهان مانده بود. گاه‏ به ‏گاه، در خلوت دلخواهی که می ‏یافت، این صدف را می‏گشود و مروارید بی‏ مثال آن را به تماشا می‏نشست.
میزبان با بی‏ صبری منتظر کسی بود که فقط او را در خواب دیده بود. پیش از آن، حتی نام او را نشنیده بود. کمتر از یک هفته از وقوع آن حادثه شگفت‏ انگیز می‏گذشت. در ابتدای شب، آیت ‏الله مرعشی حال و هوای عجیبی یافته بود. اشک شوق هر آن بی ‏بهانه از چشم هایش سرازیر می‏شد و روی گونه ‏ها و محاسن سپیدش می‏ریخت. احساس نیاز بر شعله‏ های امیدش دامن می‏زد. شب باشکوهی در پیش بود. توسل پیدا کرد تا یکی از اولیای خدا را در عالم خواب ببیند. و چه زود به آنچه می‏خواست، رسید. در مسجد کوفه نشسته بود:
حضرت علی، علیه ‏السلام، با جمعی از یارانش در آنجا حضور داشتند. امیرمؤمنان خطاب به حاضران فرمودند که شاعران اهل بیت، علیهم‏السلام، را در آن مکان حاضر کنند. پس از گذشت مدتی کوتاه، چند تن از شاعران عرب را آوردند. حضرت علی، علیه ‏السلام، فرمودند تا شاعران فارسی ‏گوی را نیز دعوت کنند. آنگاه محتشم کاشانی و چند تن از شاعران فارسی‏ زبان حاضر شدند.
امام فرمودند: «شهریار را بیاورید.»
شهریار آمد. حضرت علی، علیه ‏السلام، رو به شهریار که با تواضع ایستاده بود، فرمودند: «شعرت را بخوان!»
شهریار شعر «علی ای همای رحمت‏» را تا انتها خواند.
آیت‏ الله مرعشی چشم هایش را گشود. در اتاق ساده و مرتب خود، تنها خوابیده بود. دوباره چشم هایش را بست; ولی دیگر مسجد کوفه را ندید. تا آن روز، کمتر شعر خوانده بود. بیش از نام چند شاعر، نام بقیه را به خاطر نداشت. هنگام شروع درس، نام و نشان کامل شهریار را پرسید.
پاسخ شنید: «شاعری است که در تبریز زندگی می‏کند.»
از پاسخی که شنیده بود، حیرت‏ زده شد; خواست تا بزودی او را ببیند.
عاقبت انتظاری شورانگیز به پایان رسید. شهریار آمد. آیت ‏الله مرعشی، سرگشته و حیران در وادی نا آشنای شعر و ادب، کسی را دید که در خواب دیده بود. مهمان، عطر دل‏ آویز کوچه باغ های کودکی را داشت و یادآور لطف بی ‏پایان یار بود. پیام آشنایی با خود داشت که از نگاه و زبان خاموش و پر ابهامش می‏تراوید و روشنی‏ بخش دل می‏شد. میزبان، محو تماشای همان کسی که چند شب پیش او را در حضور امیر مؤمنان، علیه ‏السلام، دیده بود، زمان سرودن آن اثر را پرسید. او در حالی که منتظر شنیدن پاسخ بود، مطلع شعر را هم زمزمه کرد:
علی ای همای رحمت، تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی، همه سایه هما را! شهریار سر بلند کرد، شگفت ‏زده پرسید: «حضرت‏عالی از کجا خبر دارید که من چنین شعری سروده ‏ام؟!»
سپس در حالی که به هادی و بقیه نگاه می‏کرد، با اطمینان گفت: «آن شعر را به کسی نداده و از آن با کسی سخن نگفته ‏ام. حتی یک نفر هم از آن اطلاع ندارد.»
همه مهمانها یکه خوردند. شهریار با یقین و اطمینان سخن می‏گفت و میزبان در چهره چروکیده او - که گویی با هر کلام خود درخت تنومند ایمان و باور را در عمق وجود آیت ‏الله مرعشی آبیاری می‏کرد - نوری خدایی می‏دید.
عاقبت ‏با التهابی وصف ناشدنی، زبان به بیان آنچه در خواب مشاهده کرده بود، گشود. آن کتاب زرین و جواهرنشان را با ذوق و سلیقه ‏ای تمام ورق زده و در برابر دیدگان مهمان گرامی و بسیار عزیزش نهاد. شهریار تاب تماشای آن بهشت موعود را نداشت. طوفانی سهمگین بر دریای همیشه آرام قلبش فرود آمد. حالی دگرگون یافت و باران اشک بر کویر چشم هایش باریدن گرفت و های‏ های گریست.
مدتی بعد، تسلی یافت و شرمسار و شکرگزار از آن توجه بسیار، با اطمینان بیشتر، گفته ‏هایش را تکرار کرد. چشمها به او خیره مانده بود. نگاه نافذ و منتظر میزبان همچون شهاب بر آسمان سیاه و شبگون یاد و خاطره مهمان فرو می‏ افتاد و او را به سخنگویی وامی‏داشت، او به یاد می ‏آورد و می‏گفت.
پس از لحظه‏ هایی درنگ، در حالی که گویی از حقیقتی آشکار صحبت می‏کند، زمان دقیق سرودن آن شعر را بیان کرد و با گفته‏ های خود، آیت‏ الله مرعشی را به وجد آورد. «شعر» هنگامی سروده شده بود که آیت‏ الله مرعشی، خواب استاد شهریار را می‏دید...
شهریار و پسرش به تبریز بازگشتند و خاطره حضور خود را برای آیت ‏الله مرعشی و مهمانانش باقی گذاشتند.
ماه ها بعد (2) طلبه‏ هایی که از زیارت نجف بازگشته بودند، از آن سروده ارزشمند تعریف کردند. شعر «علی ای همای رحمت‏» را با خطی خوش و به طور کامل نوشته بودند. قاب زیبایی که در بالای ضریح حضرت علی، علیه ‏السلام، قرار داده شده بود، گویای محبت ژرف و عشق بی ‏پایان شهریار به پیشوای خود بود که در قالب چند بیت جلوه می‏ یافت. هیچ‏کس نمی‏دانست که آن قاب به وسیله چه کسی به آنجا برده شده و در چه زمانی بر بالای ضریح مطهر گذاشته شده است... 
____________________________
1. از علمای برجسته حوزه علمیه قم
2. سال 1375 ق.