تاریکی ایمان
ظلم ظالمْ تاریک میکند ایمان را.
;عدل و انصاف همچو خورشید است
|
;وز فروغش چو روز طلعتْ جان
|
;ظلمْ تاریکی بود که از آن
|
;هست تاریکْ چهره ایمان
|
قناعت
زندگانی به قناعت کن تا باشی پادشاه.
;باش قانع رضا به داده بده
|
;تا سرافراز انجمن باشی
|
;به قناعت معاش میگذران
|
;تاشهِ وقت خویشتن باشی
|
درازیِ سخن
عیبِ سخنْ درازی سخن است.
;سخن اندر سخن بسی است، ولیک
|
;هنر و عیب او ملاحظه کن
|
;هنرش کوتهی بود، عیبش
|
;ور درازی است کوتهی سخن
|
حسرت
عاقبت ظالمْ حسرت است.
;گر نهی حرص و آز را یک سو
|
;گیری از کار ظالمان عبرت
|
;رو عنان باز کش ز ظلم که نیست
|
;آخر کار ظلم، جز حسرت
|
یادگیری
بر تو بادْ یاد گرفتن، نه جمع کردن در کتاب.
;علمآموز و در بلاغت کوش
|
;تا شوی جمع فاضلان را شمع
|
;بر تو بادا که یادگیری علم
|
;نه همی در کتابسازی جمع
|
عاقل
پسر عاقلْ بهتر است از پیر جاهل.
;شرف آدمی به عقل بود
|
;هرکه او را بود خرد میزان
|
;پسر عاقل نِکوگفتار
|
;بهْ ز پیری است کو بود نادان
|
قبول حق
قبول حقْ از دین است.
;غم دنیا مخور که تیره شوی
|
;دل خود ده به نور دینْ تزیین
|
;دین طلب تا قبول حق یابی
|
;زان که باشد قبول حق از دین
|
درستیِ ایمان
قوت دل از درستی ایمان است.
;نیست از جثه قوی و ضعیف
|
;در صف دین، تَهَوُّر مردان
|
;قوت دل یقین بدان که بود
|
;مرد را از درستی ایمان
|
دوای دلها
کلام خدایْ دوای دلهاست.
;خالی از یاد حق مباش دمی
|
;نام او چون منور دلهاست
|
;مونس دلْ کلام حق کن زانک
|
;درد دل را دوا کلام خداست
|
حسادت
[بس است] حسود را حسد او.
;حاسد از خود همیشه در رنج است
|
;چه کنی تو بدو چو فعل بدش
|
;اَلَمی بدتر از حسد چون نیست
|
;بس بود مر حسود را حسدش
|
دانش به مرگ
بس است تو را از جهت غم، دانش تو به مرگ.
;گر جهان سر به سر پر از شادی است
|
;آدمی کی بود زغم بی برگ
|
;زان که این غم تو را بود کافی
|
;که یقین است دانش تو به مرگ
|
وعظِ مرگ
بس است مرگْ واعظ تو.
;جانب حق مده ز دست که حق
|
;در همه حال حافظ تو وی است.
|
;مرگْ یادآر تا خطا نکنی
|
;مرگ زیراک واعظ تو بس است
|
مصاحبت
مصاحبت با بدان، مثل کشتی است در دریا.
;هست کشتی نوح بهر نجات
|
;گر شوی همنشین دانایی
|
;هم نشینی بود چنان به بدان
|
;که بود کشتیای به دریایی
|
خاموشی
پشیمان نشد آن کس که خاموش شد.
;هرکه اندیشد و سخن گوید
|
;هرچه گوید بر او به تاوان نیست
|
;صد پشیمانی است در گفتن
|
;هرکه خاموش شد پشیمان نیست
|
شب بیداری
نور مؤمنان از برخاستن شب است.
;گر تو را ذوق بندگی حق است
|
;شب همان بهْ که در طلب خیزی
|
;نور رخسار مؤمنان چون هست
|
;از فیوضات ورد و شبخیزی
|
روشنیِ نماز
منور گردان قبر خود را به نماز در تاریکی شب.
;نیست کاری بزرگتر ز نماز
|
;گر بزرگی دمی مشو بیکار
|
;گور تاریک خود منور کن
|
;به صفای نماز در شب تار
|
صدقه بی منّت
گناه صدقه منت نهندهْ بیشتر است از اجر او.
;صدقه چون دهی منه منّت
|
;تا که بسیارْ قدر او باشد
|
;گناه صدقه ده به منت، هست
|
;بیشتر زان که اجر او باشد
|
درویشی و عقل
نیست درویشی مر عاقل را.
;نیست درویشی و توانگری
|
;نزد اهل یقین همان میدان
|
;احمق مالدار درویش است
|
;نیست درویش عاقل بی مال
|
منزلت
برسد مرد به راستی به منزلت بزرگ.
;هنری همچو راستی به خدا
|
;در جهانِ هنر دگر نبود
|
;مرد از راستی رسد جایی
|
;که از آن جا بزرگتر نبود
|
نیکویی
مهتر میشود مردم با قوم خود به نیکویی کردن با ایشان.
;به کسان خود ار کنی نیکی
|
;سید قوم گردی و سرور
|
;زان که با قوم خود به احسانی
|
;که کند مرد، میشود مهتر
|
|