«چه مستی است ندانم که رو به ما آورد *** که بود ساقی و این باده از کجا آورد؟
دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن *** که باد صبح نسیم گره گشا آورد»
هلهله آمدنت، فضای مکه را به جنبش درآورده است.
بادها، خبر شکافته شدن کعبه را به روی دست میبرند. کودکی در خانه خدا متولد شده است. ثانیه ها، شکوه تو را انتظار میکشند و لحظه ها، فشرده در ساعت زمان، برای دیدنت دست و پا میزنند. خورشید هم ولی زمین را به انتظار نشسته است.
تو میرسی؛ پس از سه شبانه روز که پنهان از نظرها، با مادرت فاطمه، خدا را همخانه شده بودی. از نور آمده ای و ایمان در چشم هایت متجلی است.
آسمان، زیر قدمهایت فرش میشود.
تو را با طبقی از روشنی، در آغوش ابوطالب می آورند.
شکوفه ها بر سر راهت شکفته میشوند و بهار از عطر نفس هایت گل میکند در کوچه هایی که ماه، از درختانش آویزان شده است تا چهره تو را خوبتر ببیند.
لبخند میزنی به مهربانی ها.
حکایت شیرین رودها در بلاغت کلامت جریان می یابد.
تو امانتدار محمد خواهی شد؛ اصلاً آمده ای تا در نبود رسول خدا، اسلام را بار دیگر زنده کنی و به همه بقبولانی.
عطر حضورت، پیچیده است در فراسوی زمان.
شهر، تو را آغوش شده است و پرندگانش، ترانه خوان.
صدای بال فرشتگان، تا فرسنگ ها شنیده میشود و چلچراغ راستی، زمین را روشن میکند. جهان به هیاهو نشسته است و نسیم، در حال خوش آمد گوی است.
میلادت مبارک!
فاطمه سلیمان پور