متن ادبی «عطر لافتی - 2»

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)


مولا جان! یا علی! دلم تشنه جرعه ‏ای از دریای عارفانه ‏های توست؛ که در این کویر آباد احساس، یاران تشنه لب را، آبی نمی‏دهد کس
گویا ولی شناسان، رفتند از این ولایت...
و به جاده ‏ای می‏ اندیشم که با سبزیِ نامت و آبیِ یادت، نگاه مرا به ابدیت پیوند می‏زند؛ پیوندی که با یک «یا قدوس» آغاز می‏شود و دلم را به معراج آسمان‏ها می‏ برد؛ جایی که نام بلندت را با عطر سلام‏ ها آراسته ‏اند: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَمیرَالمؤمنین...
آه! دلم سال ‏های سال، با تمام تشنگی، در آرزوی جرعه ‏ای از زلال کوثر سوخته است!
مولا جان! دلم را با زلالِ «نَهجُ البَلاغَة» سیراب کن تا به مفهومِ «قارِنْ أَهْلَ اَلْخَیرْ تَکُنْ مِنْهُم» برسم و وجودم با معارف و حکمت جاودانی ‏اش آرامش ببخشم.
اگر مفهوم «زنده بودن» در چگونه زیستن است، تو زنده ترین مردم این کره خاکی هستی!
برخیز! تا ندای «وَ العادیات» فرا گیر شود.
برخیز! تا فریاد ذوالفقار، تردید «مرحب»ها را بشکند.
برخیز! تا «مالِک»، یا «علی» گویان، معرکه کفّار را در هم بریزد.
برخیز مولا جان، برخیز! تا فرزندان یهودا، به قساوت‏ های دیرین خویش مغرور نشوند.
برخیز مولا جان! تا سئوال تنهاییِ بشر را «جواب» باشی.
برخیز مولا جان! تا وا ماندگان حیرت، «سَلُونی قَبْلَ اَن تَفْقِدونی» تو را سوال باشند.
برخیز ای صداقت محض، که تمام وجودت، مصداقِ «قَوِّ عَلی خِدْمَتِکَ جَوارِحی» بود و از سر ریز نگاهت، «وَ الشمس» طلوع می‏کرد!
آسمان، مبهوت خیبر گشایی ‏ات و زمین ماتِ نجواهای غریبانه ‏ات بود؛ وقتی که سال‏ها سکوت مدینه را تجربه می‏کردی!
مولا جان! به روزهایی می‏ اندیشم که محراب، به حماقت نا اهلان می‏خندید و کعبه، تو را قبله ‏گاه نگاهش ساخته بود.
به روزهایی می ‏اندیشم که آسمان، تو را فریاد می‏کرد، ولی گوش‏ های ناشنوا را لیاقت شنیدن نبود.
به روزهایی می‏ اندیشم که نگاه نامردمان، پوست‏ه ای خشکیده بر نیزه را به آیه آیه تبسّم تو ترجیح می‏داد و تلألو خورشید حقیقت را انکار می‏کرد.
به روزهایی می‏ اندیشم که نگاه ‏ها، پوسیده بود و زبان‏ها مثل سنگِ «آتش زَنه»، در دهان‏ ها کینه‏ های دیرین را شعله ‏ور می‏کرد و تو، تنهاترین مردِ زمین، کوله بار اندوهت را پای نخلستان ‏های کوفه باز می‏کردی!
به روزهایی می‏ اندیشم که...

سید علی ‏اصغر موسوی