سرم را در چاه بی کسی ات فرو می برم. بند بند وجودم مشتعل میشود. ذرّه ای میشوم که در آتش کلماتت هبوط میکند، میشکند.
مردی که تاریخ، وامدار اوست... هیچ کس صدایت را نمیشنود... نخلستان بوی دلگیری میدهد.
شب های خاموش این شهر نفرین شده، «های های» مردی را به تماشا می نشینند که چهره انسان را در قحط سالی آدمیت، بروز میدهد.
مردی که سفارتخانه ملکوت را در خانه ساده اش بنا میکند و بار سنگین رسالت را بر شانه های ولایتش حمل میکند .سرم را در چاه بی کسی ات فرو میبرم. ذرات این شب های بی ستاره، در کهکشان کلماتت گم میشوند. مردم شهر، راه نخلستان را نمیدانند؛ مردمی که خورشید را انکار کردند، مردمی که در لاک بی دردی خود فرو رفتند، مردمی که دست هایشان بوی دروغ میدهد و مردمی که تاریخ را ننگین میکنند.
به نخلستان برو!
چاه، تمام دردهایت را مکتوب میکند. فردا، خروش ذراتش، ناله هایت را در تمام عالم منتشر میکند.
فردای در گلوی دخترکان یتیم، بغض نان میشکند.
کاسه های شیر، از اشک های تو لبریز میشود.
فردا شعور انسان، حقیقت تو را گواهی خواهد داد.
عاطفه خرمی