در پیچ و تاب رنگارنگ تاریخ، تو را جستجو میکنم.
در لحظه لحظه زمان به دنبال تو میگردم.
خود را به پهنه وسیع کلامت می سپارم.
هنوز صدایِ پای تو را میشنوم؛ وقتی تن خاکی کوچه ها را به قدوم مبارکت زینت میدادی.
وقتی گرده خسته ات را پذیرای سنگینی کوله های نان و خرما میکردی.
وقتی با دستان خیبرگشای خویش، لقمه در دهان کودکان عرب میگذاشتی.
وقتی تن خویش را به حفر چاه و کاشت نهال های خرما آزار میدادی.
پینه های دستانت، روشنای صبح را برای مردم فردا هدیه آورده است.
خود را در هوای تو رها میکنم و از نخوت خویش، به سایه پر مهرت پناه میبرم.
صدایت را میشنوم؛ صدایی که سال هاست روح ناآرام شب را می آشوبد و آسمان اذهان را به کبوتران عشق زینت میدهد.
از خشت خشت خانه ها و کوچه های کوفه، نجوای دلنشین نیایش تو به گوش جان های خسته میرسد.
از پنجره های لبخندت، نسیم اشتیاق و دلدادگی میوزد.
بخوان مولای من!
بخوان «مولای یا مولای انت المولی و انا الْعبد و ...» را.
چگونه آیاتِ الهیِ تو را در وسعت کلماتت به نظاره بنشینم و دیوانه وار عاشق و مبتلای خداوند خویش نگردم؟
چشمه لایزال گفتارت، هنوز گویا میجوشد که هر جمله در «نهج البلاغه» تو، خود، دریایی از معارف و مفاهیم سرمدی است که هیچ گاه از تموّج و تحوّل بازنمیماند.
چله نشین این وسعت بیکران میشوم و بهار را که در سینه گفتارت دل دل میکند، می بویم؛ چونان گرسنه ای به بوی نان.
مست میشوم از دم مسیحایی ریخته در واژه هایت، در این قهقرای نیستی.
خود را رها میکنم؛ شاید آسمان کرامتت به کبوتری قبولم کند و این شوق فشرده در قطرات اشکم را به مهر پذیرش خویش منوّر سازد.
علی خالقی