«تویی که مثنوی عارفانه لایق توست *** تمام هستیِ من تا همیشه عاشق توست»
کوچه های غربت، هنوز خواب عبور خورشیدی را می بینند که کوله بار نان و خرما حمل میکرد.
زمین، ضرب آهنگ قدم هایش را در گوش خویش فراموش نمیکند.
آفتاب شهر، در شب های تاریک، امتداد این کوچه های بی رنگ را میهمان میشد و خرابه ها را به نور نگاه خویش روشن میکرد.
کجاست خورشید روان شب های کوفه؟
کجاست دستان خدا، وقتی یتیم نوازی میکرد؟
کجاست نجوای صدایی که ذکر حق را به چهره مکدّر شب می پراکند؟
کجاست طنین نفس هایی که اعماق چاه های کوفه را به لرزه در می آورد؟
کجاست آوای اهورایی «مولای یا مولایِ» جاریات در فضای تیره و تار کوفه؟
آه، ای ابرمرد!
سطر سطر تاریخ، بوی طراوت تو را میدهد و زلال چاه های کوفه، آیه آیه نگاه تو را تکثیر میکند.
هنوز به یاد پتک آهنین فریادت، ستون های مسجد کوفه به لرزه می افتند و دل های بیمار و ایمان های سست در خوف.
ای بزرگمرد تاریخ! خاطرات تلخ دوران تو و نامردمان بی بنیاد کوفه، هنوز خشم خاک های آن حوالی را می فشارد.
پژواک آهنین کلامت، قرن هاست که بشریت را مبهوت بزرگی تو کرده است؛ چنانکه صاحبان سخن را عرق شرم بر پیشانی پدیدار میشود.
ای نامت همنام خدا و ای خشم تو، عذاب آنی الهی! کدام جنگاوری است که از نهیب مرگ آور تیغ تو لرزه بر اَندامش ظاهر نشود و کدام زاهد و عابدی است که وقتی مناجات خالصانه تو را می شنود، بر حال ملکوتی و عروج معنوی تو غبطه نخورد؟!
از تو چه بگویم ای بهانه خلقت عالم!
علی خالقی