ای بزرگمرد که جان جهانی و آسمان و زمین از جذبه های پیاپی ات، در خویش پیچان و ویران! پشت هر آهی که میکشی، چاه شعله میکشد از اندوه و نخلستان آتش میگیرد مظلومیتت را.
شیرمرد! ملائک، فریاد میزنند و تو همچنان سکوت میکنی.
چه زود وصیت پیامبر به فراموشی سپرده شد! چه تلخ خانه نشینت کردند! سر در چاه، با کدام موج خون هم نوا شده ای؟
پشت پلک های آسمان، باران شدیدتر از پیش میزند. رها از این همه هیاهوی بی وقفه، در خاک محکم تر گام میزنی کوچه های تاریک کوفه را با کوله باری از نان و خرما.
تمام تنم، هیاهوی کسیست که از جان می نالد.
آتش یادت، آنچنان در من زبانه گرفته است که واژه واژه میسوزم در خویش؛ کجایی تا پروانه وار در هوای معطّرت بال بگیرم؟
دستانِ عدالتت ستونِ استوار خاکند و شانه های کوه وارت تکیه گاه آسمان.
بی ستاره میماند خاک، بوی غروبی عاصی، این فرودست را فرا گرفته است.
صدای پای شباهنگ را میشنوم. گوش به دیواره های زمان می چسبانم.
به برقی از ذوالفقار بشکاف این شب های متوالی را!
خورشید در دوردست های تاریخ فروریخته است. شبِ دنباله دار و هنوز پشتِ درهای نیمه باز، چشمانی منتظر میکاوند پس کوچه های پر تپش کوفه را به امید نان و خرمایی که شبانه می آوردی بینشان.
چون عابری که نمیشناختیمش، از این برزن گذشته ای و ما همچنان، هیچ کسیم. هنوز نقطه های کور حیرت و بهتیم.
بزرگمرد!
شب های نامردی کوفه بر سر میکوبد اندوه عصیان خویش را.
صدای سکوتت می پیچد آنچنان در آسمان که خاک، لب از لب باز نمیکند.
چاه، موج میزند دردهای ناگفته ات را،
زخمِ چرکین ناسپاسی در نهادِ خاک سر باز کرده است.
ذوالفقارت را به دست بهار بسپار که به دستانِ عدالتت سخت محتاجیم.
حمیده رضایی