متن ادبی «بزرگ‏ مرد»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)


ای بزرگ‏مرد که جان جهانی و آسمان و زمین از جذبه‏ های پیاپی ‏ات، در خویش پیچان و ویران! پشت هر آهی که می‏کشی، چاه شعله می‏کشد از اندوه و نخلستان آتش می‏گیرد مظلومیتت را.
شیرمرد! ملائک، فریاد می‏زنند و تو همچنان سکوت می‏کنی.
چه زود وصیت پیامبر به فراموشی سپرده شد! چه تلخ خانه نشینت کردند! سر در چاه، با کدام موج خون هم ‏نوا شده ‏ای؟
پشت پلک ‏های آسمان، باران شدیدتر از پیش می‏زند. رها از این همه هیاهوی بی ‏وقفه، در خاک محکم‏ تر گام می‏زنی کوچه‏ های تاریک کوفه را با کوله ‏باری از نان و خرما.
تمام تنم، هیاهوی کسی‏ست که از جان می ‏نالد.
آتش یادت، آنچنان در من زبانه گرفته است که واژه واژه می‏سوزم در خویش؛ کجایی تا پروانه ‏وار در هوای معطّرت بال بگیرم؟
دستانِ عدالتت ستونِ استوار خاکند و شانه ‏های کوه وارت تکیه ‏گاه آسمان.
بی‏ ستاره می‏ماند خاک، بوی غروبی عاصی، این فرودست را فرا گرفته است.
صدای پای شباهنگ را می‏شنوم. گوش به دیواره‏ های زمان می‏ چسبانم.
به برقی از ذوالفقار بشکاف این شب‏ های متوالی را!
خورشید در دوردست‏ های تاریخ فروریخته است. شبِ دنباله ‏دار و هنوز پشتِ درهای نیمه ‏باز، چشمانی منتظر می‏کاوند پس کوچه‏ های پر تپش کوفه را به امید نان و خرمایی که شبانه می ‏آوردی بی‏نشان.
چون عابری که نمی‏شناختیمش، از این برزن گذشته ‏ای و ما همچنان، هیچ کسیم. هنوز نقطه ‏های کور حیرت و بهتیم.
بزرگ‏مرد!
شب ‏های نامردی کوفه بر سر می‏کوبد اندوه عصیان خویش را.
صدای سکوتت می ‏پیچد آنچنان در آسمان که خاک، لب از لب باز نمی‏کند.
چاه، موج می‏زند دردهای ناگفته ‏ات را،
زخمِ چرکین ناسپاسی در نهادِ خاک سر باز کرده است.
ذوالفقارت را به دست بهار بسپار که به دستانِ عدالتت سخت محتاجیم.

حمیده رضایی