متن ادبی «دلشوره بزرگ»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

«شب، شبی در تب فردا نشدن     ***    صبح، در فکر شکوفا نشدن».
آفتاب، خوب می‏داند که فردایش زخمی‏ ترین فرداها خواهد شد. خوب می‏داند که فردا، فردای اندوه است و فردای تلخ کامی. خوب می‏داند که آغازش را به خون نوشته‏ اند. ستاره‏ ها، یکی یکی خاموش می‏شوند. امشب حتی ماه، سر تابیدن ندارد و کوچه‏ ها دلتنگ ‏تر از پیش ‏اند. بوی غربت، گریبان شب را گرفته است. نخلستان‏ ها از اندوه فردا زانو زده ‏اند. امشب هیچ آوازی را نفس خواندن نیست. «چه شب بدی‏ست امشب که ستاره سو ندارد...»
ماه از زمین فاصله گرفته است. امشب ماه، دوردست‏ ترین نقطه آسمان است. گویا ماه هم دل دیدن زخم خورشید را ندارد! شب، شبی دیرپاست. شب، بوی ستاره نمی‏دهد، تنها عطر زخم شب‏ بوه است که بوی اتفاق می‏دهد. کوچه‏ ها پر از دلهره ‏اند و شهر، دلشوره ‏ای بزرگ دارد. تاریکی فراگیر شده است.
«سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی     چه خیال‏ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی».
بین چشمان شهر و خواب‏ های آرام، قرن‏ها فاصله افتاده است. دیوارها ذکر می‏گویند و هوا در اندوهی بزرگ، جریان گرفته است.
صدای اذان بلند می‏شود. درها و دیوارها، تاب بر پا ایستادن ندارند. کاش پرده ‏ای سیاه، چشمان این همه پنجره مضطرب را ببندد! دیگر زمان آن شده است تا اتفاق، به گل سرخ تبدیل شود. خاک، در خود فرو می‏ریزد؛ وقتی خون سرت، چشمه خون‏ هایی می‏شود که در کربلا فواره خواهند زد و آفتاب در پیراهنی سیاه برمی‏خیزد از خواب؛ وقتی که می‏گویی «فزت و رب الکعبه».

عباس محمدی