متن ادبی «شمشیر شوم»

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)


فانوس‏ های مسجد کوفه خاموش بود و دل یاغی و طاغی ابن ملجم خاموش ‏تر.
علی علیه ‏السلام آمد و بر فراز مناره منور مسجد کوفه، صلای توحید را سر داد و بانگ بیداری را.
شب بود و لب ‏های ابن ملجم، در زمزمه‏ های سیاه خویش مچاله می‏شد.
ابن ملجم هم دست شیطان شده بود و همراه «شبیب»، نگاه کینه ‏توزش در جستجوی فرصتی مناسب بود تا عقده ‏های زخم خورده و کینه‏ های سال خورده خویش را بر سر علی علیه ‏السلام فرود آورد. علی علیه‏ السلام به محراب نماز ایستاد؛ آرام و رها و ابن ملجم برخاست؛ هراسان و در اضطراب، شمشیر شومش را بلند کرد و در هوای نفس چرخاند و بر فرق مولا علیه ‏السلام فرود آورد. مسجد، غرق در آوای «بسم اللّه‏ و باللّه‏ و علی ملّة رسول اللّه‏ فزت و رَبِّ الْکَعْبه» شد.
زمین لرزید. دریا به موج آمد و آسمان آتش گرفت و در هم پیچید. ارکان عدالت و هدایت شکسته شد و ستاره ‏های آسمان نبوت، در هاله ‏ای از بهت و خون و اشک فرو رفتند. علی علیه ‏السلام شهید شد، به دست بدترین اشقیا.
علی علیه‏ السلام شهید شد و از هر واژه‏ ای، خون تازه به جریان افتاد و پیکر ایمان، غرق در عمامه خون آلود آفتاب شد. صدای ناله «ام کلثوم» بلند شد و فریاد «وا ابتا»، کوچه ‏های کوفه را در اضطراب همیشگی فرو برد.
علی علیه‏ السلام بر محراب مسجد کوفه، غرق به خون افتاده بود و در زمزمه زلالش، سروش وصل به گوش می‏رسید. از خاک محراب برمی‏داشت و بر زخم‏های خویش مرهم می‏ نهاد و به آسمان نگریست و زبان مبارکش به تسبیح و تقدیس مشغول بود و نیایش.
علی علیه ‏السلام به آسمان نگریست؛ به ستاره ‏هایی که در نگاه حسین علیه ‏السلام موج می‏زد و در چشم‏ های حسین علیه ‏السلام سوسو می‏زد. به پاره پاره دل خویش، حسن علیه ‏السلام ، نگریست که خون می‏گریست.
به حسین علیه ‏السلام نگریست و لحظه به لحظه فرات را مرور کرد و گریست و گریست؛ تا آن‏که یک لحظه، اشک از دیدگانش بند نیامد. شب، شب بیست و یکم بود و زهر، این عصیان برهنه، تشنه.
شب بیست و یکم بود و محراب، خالی از تنهایی علی.
... و تاریخ، هنوز آخرین لحظه نگاه تو را به خاطر دارد که در نور غوطه‏ ور شده بودی و چشم ‏های اهورایی خویش را بر هم می‏زدی و دست‏ های خویش را به جانب قبله می‏کشاندی و می‏گفتی: «أَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللّه‏ وَحْدَهُ لا شَرِیکَ لَهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَ رَسُولُه».
تاریخ هنوز لحظه وداع تو را به خاطر خویش دارد، تاریخ هنوز آخرین لحظه وداع تو را به خاطر دارد؛ تاریخ هنوز به یاد دارد که خضر، سیاه‏پوش بود و جبرائیل عزادار و حسن علیه ‏السلام و حسین علیه ‏السلام ، غرق در ابهام فراگیر کوچه‏ های کوفه.

محمد کامرانی اقدام