(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)
«سلام حق»
شبی خوشتر ز روز وصل یاران
|
نشاط افزا چو ایّام بهاران
|
بِنامیزد شبی رشک شب قدر
|
که برد از روشنی رشک از شب بدر
|
شب قدری که میگویند آن بود
|
که عاشق راه کوی دوست پیمود
|
شبی زین سان که کردم وصف آن را
|
ز وصفش ساختم مشکین زبان را
|
ابوالقاسم محمد شاه لولاک
|
که گردید از طفیلش خلق ادراک
|
چو جان در قالب و چون نور در دل
|
به کاخ امّ هانی داشت منزل
|
به ظاهر خواب و باطن بود بیدار
|
که آمد جبرئیل از رب دادار
|
سلامش کرد و گفت ای جان جانها
|
طفیل تو زمین و آسمانها
|
سلامت میرساند ایزد پاک
|
که رخ برتاب از این توده خاک
|
مزیّن ساز کاخ نه فلک را
|
سرافراز از قدومت کن ملک را
|
سرای لامکان، از غیر خالی است
|
مکان در آن سرا کن مانعت چیست
|
* * *
چو بشنید این سخن را شاه لولاک
|
ز خوش وقتی گذشتش سر ز افلاک
|
ز جا برخاست شاهنشاه ابرار
|
نشسته بر براق برق رفتار
|
قدم زد بر فراز قبّه ماه
|
نخستین چرخ گشتش فرش در راه
|
چو آن شه را سرای مه وطن شد
|
نخست این چرخ دورش چرخ زن شد
|
قمر خاک رهش را توتیا کرد
|
ز خورشید رخش کسب ضیا کرد
|
چو مه را عقده شد از لطف او حل
|
بجا بگذاشت سیّد، کاخ اول
|
براق آمد ز شوقش در تک و تاز
|
سوی کاخ دوم برداشت پرواز
|
عطارد چون شنید این مژده شد شاد
|
قدم در ره، قلم از دست بنهاد
|
«بر فراز لامکان»
چو شاه قاب قوسین آمد از راه
|
چو تیر آمد عطارد در بر شاه
|
چو تیر از مقدم او یافت امید
|
روان شد تا به نزهتگاه ناهید
|
چو نور از مقدم او یافت ناهید
|
از آنجا شد روان تا کاخ خورشید
|
چو خورشید آن شرف بگرفت در دست
|
به خورشید رخش چون ذرّه پیوست
|
در آن گرمی نبودش یک دم آرام
|
از آن جا شد روان تا کاخ بهرام
|
چو از نورش شرافت یافت برجیس
|
برون شد از برش تلبیس ابلیس
|
سعادت چون نصیب مشتری شد
|
به جان مهر رخش را مشتری شد
|
چو شد برجیس از لطفش سرافراز
|
سوی کیوان براقش کرد پرواز
|
چو کیوان باخبر شد گشت دل شاد
|
قدم در ره، به استقبال بنهاد
|
هوای پادشاهی بر سر انداخت
|
به پا انداز آن شه افسر انداخت
|
از آنجا تا فراز لامکان شد
|
پس آنگه لامکان بهرش مکان شد
|
شنید از غیب صوتی خوشتر از نوش
|
که شد این عالم خاکش فراموش
|
پس از وعد و وعید آن شاه لولاک
|
به یک دم زان مکان آمد سوی خاک
|
«مدح مولی علی علیه السلام»
بیا ساقی ز آب ارغوانی
|
مرا مخمور کن تا میتوانی
|
نه از آن میکه در مذهب حرام است
|
ولی زان می که دین از وی تمام است
|
که گردد بلبل طبعم گهربار
|
بگویم بعد از احمد مدح کرّار
|
پس از نعت نبی مدح علی گوی
|
نجات هر دو عالم از ولی جوی
|
که بیشک دُرّ درج «هَل اَتی» اوست
|
پسر عمّ نبیّ، شیر خدا اوست
|
وصّی مصطفی کان فتوّت
|
گل باغ عطا بحر مروّت
|
ز آب تیغ او سرسبز ایمان
|
گدای درگه جودش کریمان
|
ملک در خدمتش از مهر از آن
|
فلک از صولتش چون بید لرزان
|
چو پا بنهاد در دوش پیمبر
|
به خاک افکند بتها را سراسر
|
خطاب از حق به شأنش انّما بود
|
نگینش نقش حرف لافتی بود
|
بود سرّ خدا نفس پیمبر
|
به هر مشکل خلایق راست رهبر
|
ز سرّ اول آخر هست آگاه
|
بود محرم به سرّ لی مع اللّه
|
* * *
حدیث «لَحْمُکَ لَحْمِی» صفاتش
|
کلام انتَ مِنّی وصف ذاتش
|
شهنشاه قسیم جنّت و نار
|
به هر غم مصطفی را یار و غمخوار
|
به میدان نیست همتاییش کس را
|
ز عدلش لاف عنقایی مگس را
|
الا ای بر خلایق میر و سرور
|
ز بازویش قوی شرع پیمبر
|
دلی دارم ز جور چرخ ناشاد
|
همی خواهم که گردانی مرا شاد
|
در بن ره خارها بسیار باشد
|
کز آنها خلق در آزار باشد
|
برای عیبجویی در کمیناند
|
گهی اندر یسار و گه یمیناند
|
حجر خوانند گاهی لعل کانی
|
قصب خوانند گه برد یمانی
|
خزف خوانند گه دُرّ گرامی
|
دهند اندر تمامی ناتمامی
|
اگر دستم نگیری اندرین راه
|
نگردد بر من این دشوار کوتاه
|
شدم «تسکین» در این راه پرآشوب
|
که سازم در جهان با زشت و هم خوب
|
|