متن ادبی «ندای نبوت»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)


چو سال نبی شد به سر حدّ چل    ***    ندای نبوّت زد از مُلکِ دل
ز باغِ سعادت درخت امید    ***    فرستادش از بارِ دولت نوید
به چرخ خرد آفتابِ مهی    ***    ز انوارِ او یافت نور بهی
ز بحر کرم پاکْ پروردگاربر او کرد دُرِّ نبوت نثار
ز دیوان شاهنشه بی‏زوال نوشتند منشور بر انتقال
نهادند از ختم مُهری بر اودو عالم از آن گشت پُر رنگ و بو
چنان بودی آیین اهل عربکه هر سال چندی به ماهِ رجب
برفتی کسی کو بُدی سروریبه جایی که گفتند کوه حری
نشستی بر آن کوه بسته دو لبپرستش شمردی مر آن را عرب
به مکّه کسی را که بُد مایه بیشبر آن کوه جا ساختی بهر خویش
پیمبر بدان جا شدی بیشترنشستی بر آن کُه خدیوِ بشر
مجاور شدی اندر او چندگاهبراین گونه بودیش آیین و راه
* * *
چو هنگام وحی آمد از کردگار    ***    رسالت بر او خواست کرد آشکار
ز ماه ربیعِ نخستین مدام    ***    به شش ماه تا نصفِ ماه صیام
به بیداری و خواب جبرئیل را    ***    رساننده وحی و تنزیل را
بدیدی سرش رفته بر آسمان    ***    دو پا بر زمین نه در خورد آن
ز هر چیز بودی به کوه و به دشت    ***    شنیدی بر این گونه چون برگذشت
«سلامٌ علیک ای رسول خدا    ***    رسالت ز حقّ باد فرّخ ترا»

منبع : نشریه گنجینه ، مهر و آبان 1385 ، شماره 61