به نزد خدیجه از آن کوهسار |
بیامد بر او کرد راز آشکار |
که: «دیوانه خواهم شدن ناگهان |
چو چیزی عجب بینم اندر جهان» |
خدیجه بپرسید و او باز گفت |
سخن هر چه بودش ازین در نهفت |
خدیجه بدو گفت: «اندُه مدار |
که ضایع نگرداندت کردگار |
که با این چنین خُلق و این خویِ پاک |
نبودهست مثل تو بر روی خاک |
ندارد روا کردگار بلند |
که آید ز دیوان به رویت گزند |
چو بینی از آن گونه چیزی دگر |
مرا آگهی ده از آن در به در» |
چو جبریل خود را به سیّد نمود |
پیمبر به جفتِ گزین گفت زود |
که: «آن شکل بنمود خود را به من |
وز اویم پُر از خوف ای پاکتن» |
خدیجه درآمد به نزدیک شوی |
گرفتش به بر جفتِ فرخنده خوی |
بپرسید از او: «بازبینی کنون؟» |
چنین گفت: «هستم به پیش اندورن» |
خدیجه برون کرد مقنع ز سر |
فرشته از آن کرد حالی حذر |
بپرسید از او باز فرخنده جفت: |
«چه بینی از آن حالت اندر نهفت؟» |
بدو گفت سیّد: «چو مویت بدید |
شد از چشمِ من شکل او ناپدید» |
خدیجه بدو گفت: «از این شاد باش |
ز اندیشه های بد آزاد باش |
ترا مژده بادا که هست او سروش |
دل آسوده دار و به من دار گوش |
نشاید ورا خواندنت نیز دیو |
که او آید از پیشِ گیهان خدیو |
اگر دیو بودی، ز موی زنان |
نگشتی رمیده ز پیشت چنان» |
منبع : نشریه گنجینه ، مهر و آبان 1385 ،