شعر «آمدن نزد خدیجه»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

به نزد خدیجه از آن کوهسار

بیامد بر او کرد راز آشکار

که: «دیوانه خواهم شدن ناگهان

چو چیزی عجب بینم اندر جهان»

خدیجه بپرسید و او باز گفت

سخن هر چه بودش ازین در نهفت

خدیجه بدو گفت: «اندُه مدار

که ضایع نگرداندت کردگار

که با این چنین خُلق و این خویِ پاک

نبوده‏ست مثل تو بر روی خاک

ندارد روا کردگار بلند

که آید ز دیوان به رویت گزند

چو بینی از آن گونه چیزی دگر

مرا آگهی ده از آن در به در»

چو جبریل خود را به سیّد نمود

پیمبر به جفتِ گزین گفت زود

که: «آن شکل بنمود خود را به من

وز اویم پُر از خوف ای پاکتن»

خدیجه درآمد به نزدیک شوی

گرفتش به بر جفتِ فرخنده خوی

بپرسید از او: «بازبینی کنون؟»

چنین گفت: «هستم به پیش اندورن»

خدیجه برون کرد مقنع ز سر

فرشته از آن کرد حالی حذر

بپرسید از او باز فرخنده جفت:

«چه بینی از آن حالت اندر نهفت؟»

بدو گفت سیّد: «چو مویت بدید

شد از چشمِ من شکل او ناپدید»

خدیجه بدو گفت: «از این شاد باش

ز اندیشه ‏های بد آزاد باش

ترا مژده بادا که هست او سروش

دل آسوده دار و به من دار گوش

نشاید ورا خواندنت نیز دیو

که او آید از پیشِ گیهان خدیو

اگر دیو بودی، ز موی زنان

نگشتی رمیده ز پیشت چنان»

 منبع : نشریه گنجینه ، مهر و آبان 1385 ،