چنین گفت آنگاه با مصطفی: |
«مترس! ای گزیده رسولِ خدا |
که یزدان فرستاد بر تو درود |
رسالت ز حقّ بر تو آمد فرود |
چو کردت گزین کردگار جهان |
به شکرانه آن کلامش بخوان» |
بدو گفت سیّد: «چه خوانم کنون؟ |
چو خواندن ندانم به گیتی درون» |
بیاموخت «اِقْرَأْ» بدو جبرئیل |
به پنج آیه ز آن سوره گشتش دلیل |
بشد جبرئیل و بیامد نَبی |
همیخواندی آن سوره را از نُبی |
تنش لرز لرزان و رخ چون زریر |
نه در دل قرار و نه در طبع ویر |
به پیش خدیجه بگفت این سَخُن که: «اندر رسالت فگندند بُن«
خدیجه بپرسید:«ای پاک شویچه فرمودت اندر رسالت؟ بگوی«
بدو گفت: «چیزی از آن در نگفتچو بودم دل از بیم با خوف جفت«
از آن پس دراو کرد سرما اثربخُفت و درآورد جامه به سر
«مشورت با ورقة بن نوفل»
در آن شهر بُد نامداری گُزین |
که بر دینِ عیسی بُدش آفرین |
ورا خواندندی وَرَقَّه به نام |
چو نَوْفل پدر مهتری از انام |
پسر عمّ آن بانوی نامور |
نیایش اسد و از قُصَیّ بُد گهر |
به دانندگی بود مشهورِ شهر |
ز هر دانشی بود با حظّ و بهر |
خدیجه به پیش وَرَقَّه چو باد |
ز نزدیک شویِ گُزین رو نهاد |
بپرسید از او قصّه جبرئیل |
که: «این کس چه کس باشد ای بیبدیل؟» |
بدو گفت: «پیشِ خداوندگار |
فرشته نیامد چو او در شمار |
چنین خواندهام در کتب کین زمان |
بیاید رسولی ز حقّ در جهان |
ز قومِ عرب از در مهتری |
بر او بر بود ختم پیغمبری |
گُزین مرد را هست فرمان چنان |
که خواند کسی را به حقّ در جهان |
نخستین کسی کو پذیرد ورا |
منم، گر بقا دست گیرد مرا» |
خدیجه بدو گفت:«با من نگفت |
که فرمان دگر چیست اندر نهفت» |
پس از پیش او شد سوی خانه باز |
دل از کارِ شو پر ز گُرم و گداز |
رسول گُزین همچنان خفته بود |
ز ترس ِ خدا سخت آشفته بود |
منبع : نشریه گنجینه ،مهر و آبان 1385 ،شماره 61