«سوغات اعتراض»

(زمان خواندن: 4 - 7 دقیقه)

همه تغييرات را تا حدّي مي‌توانستم باور کنم، ولي شوهر رفتن مريم را نه! حالا چه وقت عروسي بود؟ مريم! همان که عاشق خاله‌بازي بود، با همان عروسک زشتي که دامنش را مادرش برايش دوخته بود.
پرسيده بودم: حالا چرا مي‌خواهند به غريبه بدهند؟ آدم خوبي هست؟ بعد مادرم با لحني بي‌تفاوت - که نتيجه سال‌ها انتظار بود - ، از پشت گوشي تلفن گفت: «دست کم، مثل تو خلاف‌کار که نيست!».
خلاف‌کار؟ راستش به اين قسمت از ماجرا زياد فکر نکرده بودم. صدايي از پشت بلندگوي هواپيما براي فرود، آماده باش مي‌داد. مي‌باست کمربندهايمان را مي‌بستيم. آن موقع هم که من ده دقيقه ديرتر، سراغ دستگاه برش لعنتي رفته بودم، داشتم دنبال کمربندم مي‌گشتم، امّا سرکارگر که اين چيزها سرش نمي‌شد. سعي کردم برايش توضيح بدهم، ولي طرف، فقط جيغ و داد مي‌کرد. ده دقيقه تأخير که چيزي نبود. ديده بود دارم نماز مي‌خوانم. ناراحتي‌اش هم از همان بود. گفتم: کمربندم گم شده بود. شلوارم سر جايش نمي‌ايستد؛ مي‌افتد پايين.
سرکارگر که فارسي بلد نبود. انگار فقط مي‌گفت: «پاخ! پاخ! پاخ!». مدام با مشت به دستگاه برش - که روشن بود - مي‌کوبيد. دور دهانش کف کرده بود و داشت حالم را به هم مي‌زد. روي زمين تف کردم. مريم هم مي‌گفت: «دوست ندارم با تو خاله بازي کنم. وسط‌هايش عصباني مي‌شوي و مي‌روي. من و داداش نادر، دو تايي با هم بازي مي‌کنيم». من هم مي‌گفتم: «پس حق نداريد زير سايه درخت توتمان بنشينيد. زيلويتان را يک جاي ديگر پهن کنيد».
مريم زبانش را برايم درمي‌آورد و مي‌گفت: «درخت که مال شما نيست! توي کوچه است. مال من و نادر هم هست».
ـ جلوي خانه‌مان که هست. خيلي خوب، پس من هم سيني و بشقاب اسباب‌بازي‌ام را نمي‌دهم!
ـ باشد! تو هم بازي، ولي وسط بازي دعوا نکني‌ها؟!
سرکارگر، همين طور قيل و قال مي‌کرد. وقتي چيزي را با حرص مي‌گفت، سوراخ‌هاي دماغش تنگ و گشاد مي‌شد. مثل خوک‌هايي که خانم فليکس توي کشتارگاهي که پشت کارخانه ما ساخته بود، سلّاخي مي‌کرد. خنده‌ام گرفت، دنبال کسي مي‌گشتم که به اين مرتيکه حالي کند که زبانش را نمي‌فهمم. مرتيکه نفهم!
ناگهان صورتم سوخت. گوشم صدا مي‌داد. مثل اين که کمي بلند خنديده بودم. دستش خيلي سنگين بود. از همان سيلي‌هايي درِ گوشم زده بود که بابايم مي‌گفت: «يکي مي‌زنم در گوشت، شلوارت را خيس کني!».
مريم راست مي‌گفت، من زود عصباني مي‌شدم. يک سيلي که به جايي برنمي‌خورد. طرف خيال مي‌کرد، چون خارجي‌ام و گذرنامه‌ام وقتش تمام شده است، هر بلايي که خواست، مي‌تواند سرم بياورد.
بلندگوي هواپيما، ورودمان را به ايران خوش آمد مي‌گفت. دروغکي به مادرم گفته بودم فردا مي‌ايم. يک روز زودتر مي‌روم تا غافلگير شوند. همان طور که من سرکارگر را غافلگير کردم. دستگاه برش، هنوز روشن بود. سرکارگر به خودش مي‌پيچيد و نعره مي‌کشيد: «پاخ! پاخ!».
مثل خوک‌هاي خانم فليکس، وقتي خون از حلقومشان فواره مي‌زد نادر فرياد کشيد: «گندت بزند پسر! چرا هلش دادي طرف دستگاه!». توي بازداشت‌گاه هم چند دفعه زدند توي گوشم، درست همان جايي که سرکارگر، آخرين سيلي عمرش را زد و بعد دستش قطع شد. دادگاه، دوازده سالْ زندان برايم بريد.
توي آن همه سال، فقط نادر، هر يک‌شنبه مي‌آمد سراغم. اوايل مي‌گفت: «تحمّل کن پسر، چاهي است که خودت براي خودت کندي»؛ ولي چند ماه بعد، يک بار با دلسوزي از من پرسيد: «خيلي سخت است، نه؟ من که بيرون از اين جا هستم دارم مي‌پوسم». يک بار هم براي اين که مرا خوش‌حال کند، با غرور خاصي به من گفت: «کارم را ول کردم. يک هفته‌اي است که شب‌ها يواشکي تو خيابان مي‌خوابم! ولي لااقل نمازم را که توي مسجد مسلمان‌ها مي‌خوانم!».
برايش لبخند زدم. سعي کردم اداي خودش را در بياورم، چشم‌هايم را تنگ گرفتم و دست به کمر گفتم: «گل کاشتي، پسر!».
تقصير خودم است که هيچ کس به استقبالم نيامده بود. همه منتظر بودند که من فردا بيايم. با اين حال، ناخودآگاه، همان طور که از پله‌هاي هواپيما پايين مي‌آمدم، چشمانم دنبال آشنايي مي‌گشت. هيچ کس! اين طوري بهتر است. لااقل خانواده نادر، يقه‌ام را نمي‌گرفتند و بيخ گوشم نمي‌گفتند: «نامرد! نادر را گذاشتي و خودت آمدي».
نادر، همان سال اول دل‌تنگ شده بود؛ ولي به خاطر من، دوازده سال صبر کرد. چند بار توي گوشش خواندم که اگر مي‌خواهي برگردي، برو؛ ولي نادر نرفت و گفت: «با هم آمديم، با هم برمي‌گرديم».
بعدها يک کار جديد پيدا کرده بود. مي‌گفت: «يک‌شنبه‌ها لاي ناهارمان گوشت خوک قاطي مي‌کنند. با شکم گرسنه مي‌ايم ملاقاتت. مواظب باش يک روز نخورمت!».
من فقط خنديدم. وقتي پرسيده بودم: «چرا کار قبلي‌ات را ول کردي»، گفته بود: «وقتي داشتم مي‌آمدم اين طرف، مادرم از زير قرآن ردم کرد. قرار نيست حالا که اين جا رسيده‌ام، قرآن را زيرپا بگذارم». بعداً فهميدم که سرکارگر، با همان يک دست باقي‌مانده‌اش قرآن جيبي نادر را - که روي تاقچه بوده است - پرت کرده بود پايين. کاش آن يکي دستش را هم مي‌زدم قطع مي‌کردم! آن وقت، شايد چند سال ديرتر مي‌ماندم زندان. وقتي هم که برمي‌گشتم، چندسالي از عروسي مريم رد شده بود، راحت‌تر مي‌توانستم به او بگويم: «نادر نيامد».
يک تاکسي گرفتم. راننده، فارسي حرف مي‌زد. نشاني خانه جديدمان را که مادرم پشت گوشي تلفن گفته بود، دادم دست راننده. يادم رفته بود از مادرم بپرسم که جلوي در خانه جديدمان درخت توت دارد يا نه. خانواده نادر، توي همان خانه قديمي‌شان مانده بودند. حالا ديگر درخت، همه‌اش مال مريم بود. من و نادر، هيچ سهمي براي نشستن در زير سايه‌اش نداشتيم.
همان طور که توي تاکسي نشسته بودم، خيابان‌ها و کوچه‌ها را زيرپا مي‌گذاشتيم و جلو مي‌رفتيم؛ همان خيابان‌هايي که دوازده سال تمام، آرزو مي‌کردم، اتفاقي در ايران بيفتد تا اخبار تلويزيون زندان، نشان دهد. چند روز مانده به آزادي‌ام، تلويزيون ايران، راه‌پيمايي نشان مي‌داد. صد سال ديگر هم بگذرد، آخرش زبان اين خارجي‌ها را ياد نمي‌گيرم. کاش مي‌دانستم گزارشگر تلويزيون از چه چيزي دارد صحبت مي‌کند. انگار فقط مي‌گفت: «پاخ! پاخ! ايران پاخ!».
يک‌شنبه هفته بعد، نادر دوباره آمده بود ديدنم. مثل همه يکشنبه‌ها ناهار نخورده بود. پکر بود و گفت: «چند تا روزنامه، کاريکاتور کشيده‌اند و به پيغمبر اهانت کرده‌اند. براي اين که از دلش دربياورم، دست دور گردنش انداختم و توي گوشش گفتم: «خوش‌حال باش، به برگشتمان چيزي نمانده».
کاشکي توي اين زندان لعنتي، گير نيفتاده بودم و با نادر مي‌رفتم. مي‌گفت: «قرار است مسلمان‌هاي شهر، جمع شوند وسط شهر، براي اعتراض!».
راننده تاکسي گفت: «بفرماييد رسيديم». کوچه، خلوتِ خلوت بود. هيچ درخت توتي هم در کار نبود. کرايه را که حساب کردم، ماشين هم رفت و توي کوچه، تنهاي تنها شدم. واکنشي که مادرم انجام مي‌داد، برايم نيز قابل پيش‌بيني بود؛ ولي هر چه قدر در زدم، کسي در را به رويم باز نکرد. تا من باشم ديگر هوس غافلگيري به سرم نزند. بايد حدس مي‌زدم مادرم امروز، تحمل نشستن در يک جا را ندارد. شايد رفته بود خانه نادر اينها و مقدّمات عروسي مريم را مي‌چيدند. آخر، الآن چه موقع عروسي کردن بود مريم؟! با چه زباني بايد مي‌گفتم که نادر نيامد.
جلوي در خانه‌مان نشستم. يک تکه کاغذ و يک خودکار از توي ساکم برداشتم و بعد، کمي گريه کردم. غم و غصه‌هاي اين همه سال، يک دفعه آمده بود سراغم. با دست خط کج وکوله‌اي روي کاغذ نوشتم: «سلام، مريم خانم. من احمد هستم. دوازده سال پيش، من و نادر با هم از اين جا رفتيم. نادر مي‌گفت: با هم آمديم، با هم برمي‌گرديم؛ امّا مثل اين که هفته قبل، در يک تجمع اعتراض آميز شرکت کرده که به خشونت کشيده شده بود. من آن جا نبودم، بعداً فهميدم که يک گلوله خورده بود به پهلويش. انگار به بيمارستانْ دير رسانده بودند! هيچ مدرک شناسايي هم همراهش نبوده است. فکر مي‌کنم بايد با سفارت آن کشور تماس بگيريد!
همسايه قديمي‌تان!
اين نوشته، بر اساس يک خاطره واقعي، صورت گرفته است

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page