متن ادبی «آمد تا...»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)


هفده عام‏ الفیل است و خورشید، لباس نور و خنده بر تن کرده است و ماه، در هاله‏ ای از رنگین کمان، گم شده ‏است.
خانه آمنه، تجلی گاه ملائکه شده است و تمام چشم‏ های دنیا، منتظر تولد منجی بزرگ و رسول موعود است.
نگاه تمام تنگ‏ بینان، در کاسه چشم‏ هایشان خشک شده است و توان حرکت از تمام پاهای توهم و خرافه گرفته ‏شده است.
او می ‏آید؛ با بار رسالتی بزرگ بر شانه.
او می ‏آید؛ شولای نور و شفق بر تن.
او می ‏آید تا چادر شب را از سر باغ‏ های یخ زده بر دارد و با دست‏های زلال خود، قطره قطره امید، در تن بوته‏ های خشکیده بریزد.
متولد می‏شود تا شانه ‏های غرور مدائن فرو بریزد و دامن همیشه مواج ساوه، لب تشنه بماند.
او می ‏آید تا صدای وحدانیت را از حنجره گرم بلال، در سرزمین خدایان سنگی طنین انداز کند و در مکتب ایثار خود، شاگردانی بزرگ، همچون: سلمان و مقداد و یاسر و عمار و بلال و... تربیت کند.
نوید آمدنش، در زبور آمده است و در تورات هم.
روزی، تبر ابراهیم بر شانه‏ هایش، تاریخ بت شکنی را دوباره تکرار می‏کند.
هفت آسمان را در طرفة العینی، زیر پا می‏گذارد و آسمان ‏ها را درمی‏نوردد.
محمد صلی ‏الله‏ علیه‏ و ‏آله متولد می‏شود؛تا سنگینی هوا را بر نفس کشیدن، ریشه کن کند و وسعت باور اهالی، آن قدر رشد کند که پیچک‏ های سبز امید، از پشت دیوارهای بن بست، بالا رود وبه آسمان‏ ها پیوند بخورد.
او آمده است تا بهشت را بین خوبان عالم، به مزایده بگذارد و محبت را بین گل‏ های باغچه تقسیم کند. او می ‏آید؛ تا درخت علم را برویاند و آینده‏ ای روشن را برای تمام جهانیان، رقم بزند.
آری، او آمده است تا جاده ‏های فرا روی دنیا را به دروازه ‏های سراسر نور برساند.
محمد متولد شده است تا بهار، خانه نشین زمستان نباشد.
امشب، مکه در زیر نم نم باران، شانه‏ های خاک گرفته ‏اش را می‏شوید و منتظر است تا در فردایی نزدیک، از کنگره‏ های عرش، شانه ‏های فرزند تازه متولد را نوازش کند.

ابراهیم قبله آرباطان