دیوارها در تراکم همیشه شهر ادامه داشتند و شهر، همچنان سر بر دیوار جهالت خویش نهاده بود.
چشم های گرسنه شهر به آسمان دوخته شده تا شاید معجزه ای در نهاد این روزهای پر از تکرار، اتفاق افتد.
قلبها، کویر تشنه ای شده بودند که تنها کلام عطوفت یک روح آسمانی، میتوانست روح زمینی شان را سیراب کند.
سیاهی به گوشه گوشه شهر خزیده بود و آماده میشد در فراسوی روزهای نوید، به روشنایی بگراید.
روشنایی نزدیک است؛ روزها یک به یک میگذرند و هر روز در گذر خویش وعده ای است به تولد نور.
چشم شهر روشن باد!
نوری وزید، پنجره ای گشوده و جهانی متولد شد.
آسمان، دانه دانه شوق خویش را به دهان تشنه خاک ریخت.
زمین، پای کوبان در چرخش مستانه خویش گیج شد.
قلبها آهنگ دل نواز هستی را در لحظه لحظه نفس های آغازین تولد، ضرب زدند.
محمد آمد! جهالت در حضور پر رنگ او رنگ باخت.
چشم شهر روشن باد!
طیبه تقی زاده