تمام آسمان، درد میکشد. پیشانی حجاز، عرق کرده است. آمنه، منتظر بشارتی مهربان است و جهان، منتظر اعجاز. عشق میخواهد متولد شود؛ تو متولد شوی.
فانوس ها، صدای روشنایی بزرگتر از خورشید را شنیده اند.
رسولان، منتظر رسالتی ابدیاند. شعرهای عاشقانه، منتظرند تا با تو متولد شوند.
ریگزارهای داغ حجاز، چشم به راه قدم هایی مبارکند.
حلیمه آمده است تا آمدنت را با مهربانی شیر بدهد؛ دلسوزتر از هر مادری.
آمده است تا رحمت تو را با شیر کودکانش سیراب کند و مهربانی اش را با تو و کودکانش تقسیم کند.
عبدالمطلب، چشم به راه است تا شکوه عربی اش را نام بلندت در کوه های حجاز، فریاد بزند. حجاز، منتظر نشسته تا جاهلیتش را در خویش خاک کند.
تنگه شعب ابیطالب، دلتنگ روزهایی است که تنگنایش را بر دلتنگی هایت، افزون کند.
مکه، انتظار روزهایی را میکشد که اسلام را در جای جایش فریاد بزنی؛ همصدا با یاسر و عمار و سمیه و بلال و ابوذر و... .کعبه، مشتاقانه ایستاده است تا مردی از جنس خودت، بر فراز شانه هایت، «لات» و «هبل» و «عزی» را به زیر بکشد و بشکند حرمت خدایان سنگی را تا حریم خدا، خالی شود از جهلی سراسر، تا بلال، بر بالای کعبه، منادی ندای اسلامت باشد و نامت را در برابر دیدگان تازه مسلمان مهربان شده، فریاد بزند.
طاق کسری، آماده ترک خوردن است و آتشکده ها منتظر تا نور سرشارت، لبریز خاموشی و فراموشی شان کند، تا تو گرامی ترین معجزه ای باشی که می آید.
وقت، وقت آمدن توست. دلشوره، غار حرا را برداشته است. تاریخ، منتظر است که بیایی و هجرت کنی. جبرئیل، ایستاده بر درگاه غار تا قرآن، با صدای لرزان تو، در جان غار طنین انداز شود.
آستان درهای جهان، بی قرار آمدن و رد شدن تواند.
دختری مهربان تر از مریم و آسیه و زنی از جنس خدیجه علیه السلام ، بی تاب مهر پدری ات بر درگاه مانده است.
آسمان، یکی یکی ستاره هایش را بر سقف خانه عبداللّه آویزان میکند تا خورشید حجاز، از آغوش آمنه طلوع کند.
«بشارت»
خدیجه پنجی
تا بوی تو در شامه خاک پیچید، زمین معطر شد.
با آمدنت، کسرا به خود لرزید و فرو ریخت و از صلابت گام هایت، بت ها عاجزانه سر تسلیم فرود آوردند بر خاک.
و ناگهان تو فرود آمدی؛ در رستاخیزی از نور! تو جاری شدی از منتها الیه رحمت پروردگار.
و زمین در جریان بیدریغ مهربانی ات، آیندهای روشن را به انتظار نشست.
تورات و انجیل تو را مژده داده بودند. معبدها و دیرها و کنشتها، روشنان گام هایت را چشم انتظار بودند. تو شبی در قداست دقایق آسمانی، از مهربانی خداوند، آیه آیه نازل شدی تا «رَحْمَةً لِلْعالَمینَ» باشی. از شرق تا غرب، از شمال تا جنوب، از خاک تا افلاک، همه جا، پرتو نور الهی توست که تاریکی ها را میشکافد به سرانگشت غیب.
صدای گام هایت در ذرات کائنات پیچید و ابلیس، عاجزانه به خود نالید!
تو پناه بی پناهانی. با تو، رحمت، همیشگی است. با تو، نعمت، فراوان است. با تو، کرامت و سخاوت به اوج خود رسید.
با تو، درهای توبه هماره باز است.
با تو، جاده رستگاری آشکار است.
با تو، خدا هیچگاه میان انسانها گم نمیشود.
آمده ای تا براندازی آیین زشتی ها را، تا ببندی دهان باز جهالت را، تا بیاموزی شیوه دوست داشتن را، رسم عاشقی را؛ تا زنده کنی محبت فراموش شده را. آمدنت را «حرا»، عاشقانه به پیشواز آمد و کعبه با شوق، به طواف درآمد!
تو آمدی؛ چونان جریانی از نور و هدیه می آوری بهشت را. آمدی تا «محمد امین» باشی در ازدحام نامردمی های مکه در عصیان فرو رفته!
تا آیه فتح بخوانی در گوش خاک گرفتار؛
تا سلمانها در سایه سار محبت تو تسلیم شوند و نطق «ابوذر»ها به اذن تو گویا شود؛
تا «ابو سفیان»ها و «ابوجهل»ها، در عمیق ترین سایه های فراموشی زمان مدفون گردند و «بلال»ها و «عمار»ها، توحید سرای وادی عشق باشند.
تو آمدی تا زمین از خدا خالی نباشد.
«ای عشق خجسته در دل ما»
محمد کاظم بدرالدین
تبسمی از بهار، در سینه ما گل انداخته. لباس های نور، برازنده قامت دل میشود. جاده ها از مسیر لبخند میگذرند.
هر چه درخشندگی، از نو پایه ریزی میشود. پلی از اوقات سرد زمین به مثنوی های گرم آسمان زده میشود:
«دلا میلاد ختم المرسلین است *** فروغ آسمانی در زمین است
... محمد صلی الله علیه و آله مهر ظلمتْ سوز آمد *** شب یلدای ما را روز آمد»
مژده باید داد که هر چه تابندگی، به سمت انسان رو آورده است. آبشاری از بشارت نازل شد. آسمان، با شادی سرشار، در پوست نمیگنجد.
همه با هلهله همراهند.
زندگی، با صدای ماندگار خوشبختی انس میگیرد و بنای بلند عاشقی، بیگزند میماند. همه اشیا، به سبز آراسته میشوند و برگ ها به سبز بودن خویش مباهات میکنند.
بار دیگر، آینه ها در شستشویی از باران، متولد میشوند و با هیئتی زیبنده و آراسته، می آیند برای چشم روشنی انسان
همه نگاه ها به سمتی است که نور محمد صلی الله علیه و آله می آید. او می آید و تعابیر شاعران، لابه لای بهار مأوا میگیرد:
«ای نور یقین، سلام بر تو! *** ای محور دین، سلام بر تو!
... ای در شب تیره، آیت صبح *** ای نور سحر، طراوت صبح!
... دادند تو را امید جانها *** ای عشق خجسته در دل ما»
محمد صلی الله علیه و آله می آید و به یمن آمدنش، شور و نشاط، تمام دل را فرا میگیرد.
چیزی نمانده است. در پیش است جلوه های آسمانی زمین.
وقتی نام او بیاید، تمام هیاهوهای پوچ و ادعاهای پوشالی، به توبه خواهند نشست و تمام قدر و منزلت ها به زیر می آیند:
«شاهنشانان بارگاه جلالند *** خاکنشینان آستان محمد
... هست به مهمانسرای نعمت هستی عالم و آدم، طفیلخوان محمد»
تحسین های مکرر آسمان، چقدر در مقابل زیبایی او الکن است!
وقتی جمال او باشد، رنگ دلمرده افسردگی، به سوگ خود مینشیند.
وقتی جلال و شوکت او باشد، انسان، عظمت دستگاه بهشت را از یاد میبرد:
«بهار بیخزان، روی محمد *** بهشت جاودان، کوی محمد
... معطر ساخت گلزار جهان را شمیم تار گیسوی محمد»
او میآید و همه از قصه چشم انداز آفرینش، دل زنده میشوند؛ از فرش تا عرش.
«دهان حیرت قلم ها»
محمد کاظم بدرالدین
غزل های پرطلوع و بکر، به دفتر هستی ریخته میشود.
چه زیبایی چشمگیری! همدم شدن ابرهای فرخنده و سبکبال در آسمان آبی، چقدر نور میبخشد به چشمان دریا! نگاه کن! دقایق میوه دار از درختِ خلقت چکیدن گرفته و سهمی از باران گل، میان تمام پدیده ها توزیع شده است.
محمد صلی الله علیه وآله می آید و تو ای دل اگر:
«عاشقی، خیز و حلقه بر در زن *** دست در دامن پیمبر زن»
آفرینش، به انتظار نشسته بود تا ببیند نقطه آغازین خویش را.
در این جشن بی نظیر، گلها آمده اند در محضر جان بخش نسیم رحمتش. در این تجمع بی همتا، خاکیان و افلاکیان نشسته اند جایی رو به روی علت حیات:
«ای بهر تو آفریده گیتی *** شمس و قمر و ستارگان هم
ای میر امم، امیر «لولاک» *** وی فخر بشر، نبی اکرم
... ای نام تو زنده تا قیامت *** وی دین تو تا به حشر محکم»
در این گردهمایی طربناک، دهان ها یکدست و موزون، شهادت میدهند به حجت روشن آفریدگار.
دلها، یکصدا و منسجم، اقرار میکنند به فضیلت های بیکران او.
همه میدانند انگیزه سرایش بیت های دلنشین حیات، تنها او بود. همه چیز خلقت اگر به دل می نشیند، اگر زیباست، از اوست، به خاطر اوست:
«این جهان رخسار او دارد، از آن دلبر شدهست *** آن جهان انوار او دارد، از آن خرم بود»
هستی در اختیار اشاره سرانگشتان اوست.
اینک اما قلمها گِرد تاریخ جمع شده اند و تاریخ نخست دهان حیرت قلمها را به وعده هایی که داده بود، سوق میدهد.
بنویسید چه اتفاق بزرگ و شگفتی افتاده است و اکنون بنویسید از آتشکده فارس و دریاچه ساوه و طاق کسرا و... .
«می آید تا...»
غلامرضا جوانی رحمانی
آسمان در پوست خود نمیگنجد و زمین بی قرار، طلوع خورشیدی را به انتظار نشسته که در دل شب های تیره و زمستانی مکه، بهار بیافریند.
نخلها و نخلستانها، عطر حضورش را پا به پای نسیم به رقص نشسته اند و بادها، مژده آمدنش را به بادیه ها میدهند.
آخرین فرستاده است؛ آخرین حلقه از سلسله پیامبران.
او میآید تا دل های فرسوده در سینه های کور، دوباره جوانه بزنند و گلهای ایمان به بار آورند.
تا واژه «امانتداری»، در فرهنگ فرسوده زمین، جانی دوباره بگیرد.
تا عطر خدا را در کوچه های پاییزی مکه بپاشد.
تا کعبه دلها را به طواف توحید بیاراید.
... و میآید تا تیرگی ها را بشکافد و نور را به قلب روزگار هدیه کند.
«حریر عشق»
رقیه ندیری
صدای بال و پر جبرئیل می آید شب است و ماه به آغوش ایل می آید
لب کویر پس از این ترک نخواهد خورد *** که ساقی از طرف سلسبیل می آید
الهه های دروغین به خاک می افتند *** صدای ناله اصحاب فیل می آید
لباس خاطره را از حریر عشق بدوز *** حلیمه! نزد تو فردی اصیل می آید
نگاه آمنه از این به بعد میخندد *** چرا که معجزه ای بی بدیل می آید
عباس محمدی