بخوان به خون بسته انسان، اینک ای محمّد صلی الله علیه وآله!
حرا نورباران است و محمّد صلی الله علیه وآله حیران، و چنگ وحشیِ شب، گشوده بر دشت مکه و او هر لحظه چنین میشنود:
بخوان محمّد، بخوان!
و محمّد صلی الله علیه وآله همچنان لرزان، چشمان گشوده بر نور و لب خشکیده از حیرت: من خواندن نمیدانم.
و صدا فریاد بر میآورد که: بخوان به نام پروردگارت!
این چه آشوب است اینک که بر پاست در جان محمّد، که چنین مضطرب از کوه فرود میآید!
یا محمّد! خجسته باد برانگیختی ات به رسالت و صلوات بر تو و خاندانت.
محمّد صلی الله علیه وآله وسلم فرود میآید، با شور دعوت.
میآید با بار سنگین هدایت بر دوش.
آن نگار به مکتب نرفته میآید تا پیامبر بزرگ بشر بخوانندش.
از فراسوی کوه نور، دسته دسته فرشته به مبارکباد آمده اند که هیچ پیام رسالتی، این چنین با شکوه نبوده است.
و از همان روز، جبرئیل امین خود را برای پیشواز از معراجی بزرگ مهیا میکند، تا پذیرای این پیام آسمانی باشد
و بت پرستان، عرق ریزان از تداوم کاری پوچ، اینک نوری، چشم هایشان را خیره کرده است؛
امّا چرا عبوس می نگرندش؟
محمّد! بگو، بگو پیام پروردگارت را که امروز بر جانت نثار کرد.
بگو که ای شب پرستان بی شوکت! من آمده ام؛ در دستانم بال پرواز که بسپارمشان به شایستگان، تا پرده بر اندازم و باز گویم راز جهل شمایان را.
دست نگه دارید! پیغام آسمانی بر لبان من است.
دختران زنده به گور جهل تان را برخیزانید. به راستی هیچ فراموشی نیست اینک؛ بلال برادر من است و برده هاتان برادران شما نیز.
حبیب مقیمی