من سالها نمازخانه کوچک مردی بودم که جای پایش، به پهنای دریا بود و دستان دعایش، از سقف کوتاه من میگذشت و به آسمان میرسید.
من که سالها، تاریکترین نقطه در دل کوهی از هزاره های دور بودم، ناگهان مأوای حضرت آفتاب شدم که جز در کرانه خلوت شب، بر من نمی تابید.
تا پیش از آن، گفتگوی محرمانه که عطر وحی را بر قلب او پاشید، میهمان دائمی من، مردی اُمّی و درس ناخوانده بود که به امانتداری و مهرورزی و صبوری میشناختندش؛ اما ناگهان، رفیق ساده و صمیمی شب های تنهایی ام، جای خود را به مردی از سلاله انبیا داد؛ به آخرین حلقه از سلسله تکامل انسان!
اکنون، نوبت کوه های فاران است
آنگاه که آن فرشته امین، محمدِ صلی الله علیه وآله مرا به خواندن دعوت کرد، قلب من از جای کنده شد و وجودم به لرزه افتاد. پیش از این، ماجرای فروپاشی کوه طور، با تجلی جلوه حق و بیهوشی موسای نبی علیه السلام را شنیده بودم. در آن لحظات، احساس کردم اکنون نوبت کوه های فاران است که بر خود بلرزند و چون پنبه ای در مقابل عظمت کلام حق، حلاجی شوند، اما وقتی بر محمد صلی الله علیه وآله نظر کردم، جز آرامش و طمأنینه، چیز دیگری ندیدم.
آری! اگر قرار بود من مهبط وحی خدا باشم، بیدرنگ از هم فرو می پاشیدم؛ اما منزل و مسکن کلام خدا، قلب رسول اللّه صلی الله علیه وآله بود که از منتهای عرش، فراتر میرفت و به «طور سینا»یی میمانست که حضور خدا در آن به تجلی مینشست.
هرچند دیگر تنها نماندم...
با خود پنداشتم میهمان عزیزم را برای همیشه از دست دادم. دیگر کجا میتوانم مسجد کوچک و محقّر مردی باشم که نمازش، معراج هفت آسمان است؟! اما محمدامین صلی الله علیه وآله که دیگر مصطفایش صلی الله علیه وآله میخواندند، همچنان دامان خلوت نیایشش را بر پهنای خالی من می گستراند و مرا در تکلمش با نور، سهیم میکرد.
اینک، هزاران زائر بی نام و نشان، از کوه بالا می آیند و سر در تاریکی اندوهبار دلم میکنند و از در و دیوارم، سراغ مردی را میگیرند که روزگاری دیرین، در آغوش من، پر به رواق ملکوت میگشود؛ بیآنکه اکنون بداند غار حرا، چقدر بدون میهمانش، احساس تنهایی و اندوه میکند و بر کوچکی خویش میگرید.
نزهت بادی