حجاز بود و زمینی پر از عصیان. زمین بود و سکوتی سهمگین. سکوت بود و بغض نشکفته ای که حنجره مکه را می فشرد.
حجاز بود و دشتی که اردوگاه جهنم بود؛ جهنمی به رنگ دل و دشنه. کعبه، سرشار از خدایان سنگی قوم بت پرست بود. خدای بشر، جهل شان بود؛ خدایانی از سنگ و چوب و خرما، خدای جنگ، خدای باران؛ لات، هبل، عزی؛ ساکت و خاموش. و قومی که از سر جهل و نادانی، شب و روزشان به پای بتهای سنگی و چوبی میگذشت.
خواند و آسمانی شد
آن شب، محمد صلی الله علیه وآله آرام نشسته بود و پیشانی بندگی بر خاک می سایید. گلبوته های دعا و نیایش، در وجودش تکثیر میشد.
آن شب، محمد بود و حرا؛ محمد بود و نجابت یک دیدار.
تاریخ، تحویل شد؛ نوری آسمانی، وجود محمد صلی الله علیه وآله را نوازش داد. جبرئیل، با جامی پر از شبنم صلوات، فرود آمد. محمد صلی الله علیه وآله ، تا آسمان قد کشید.
صدایی طنین انداز شد: محمد بخوان؛ محمد بخوان: «إقْرَأْ بِسمِ رَبِّکَ الّذی خَلَقْ».
و محمد خواند و آسمانی شد؛ خواند و جاودانه شد و اینچنین بود که بشر بر بلندترین قله های انسانیت جای گرفت.
زینب مسرور