جهل چون مرضی بر جان اعراب افتاده است . بشر از کفر خود میسوزد و آسمان از کفر کافر میگرید . زمین جولانگاه بدمستی انسان شده است، رنگش رنگ خون است و بویش بوی خون . مرد از نامرد میگریزد و مظلوم از ظالم . کویر از وحشی گری بشر عطش دارد و از نالهی نوزادی زبون که به جرم بودن خشک میگرید، و مجازات به تدریج مردن در خاک را تاب نمی آورد . شهر، مرکز غارت است . مالی با زور به یغما میرود، و کسی فروخته میشود، به ناکسی با جور . مرد را به شمشیر میشناسند و شمشیر را به خون تازه برتیغه . بزرگ قبیله بزرگ وحشی پروری است که خود رهبر ظلم است و نادانی . نه چیزی میداند و نه چیزی به یادگار میگذارد، جز عشیره ای خونخوار . از بی دینی و خرافه بیداد میکند . زمین از چرخه میماند آن لحظه که شمشیر برجگر بی پناهی فرو میرود و در زیر تلی در خاک پنهان میگردد . مردم همه شاگرد جهل خود هستند و از آن روزی میطلبند . همه در یک مکتب تربیت شده اند و آن وحشی گری است و نادانی . حال در این عصر کفر، کسی باید، مردی باید، عاشقی باید، که بی باکانه بر شیطان بتازد و خود سپر آرمان خود شود و به پیش رود .
زمین شاهد جاهلیت حجاز است، ولی چارهاش را میداند . از بت های سنگی آنان گریزان است و در انتظار فرجی است، تا بساط جهل جاهلان را بر چیند . او خسته نمیشود که به دورانی رسیده که روشنایی روزهایش دو چندان شده است و تابش ماه شب هایش موجب شگفتی آسمان شب . قحطی از عرب دور شده است و برکت نازل . بوی دوستی می آید از هر سوی . کسی در مکه است که امین است، محمد امینی که کارگشای خلق است . اوچیزی را میداند که دیگران قادر به دانستن آن نیستند . او سرآفرینش را درک کرده است و هنگامی که به آسمان مینگرد، در جستجوی خالقی است توانا که جهانی آفریده است، بزرگ و بی همتا . نه ستاره را میپرستد، نه سنگ را . نه بت را و نه بت پرست را . او خدای یکتای جهانیان را می پرستد آن هنگام که از کوهی بلند بالا میرود و در غاری تنگ و تاریک سجادهی نیایش پهن میکند و با خدایش رازها میگوید . او محمد امینی است که امانت داری و آوازه اش در شهر به برکت اعتقاد راستینش است . او در غار خدا را میخواند و علی به دنبال محمد خواندن او را مینگرد و با قلبی روشن همانی میکند که محمد، ولی خارج از غار .
قلب پرامید تاریخ به شماره افتاده است و خبر از حادثه ای دارد که قلب بشریت جهل را میشکافد و در عوض دانهی گلی میکارد سرخ، تا با یقین بتپد و بشری باشد آنگونه که خدایش آفریده است . آری، این بار نیز محمد در حرا است، در نیایش خالق که صدایی گرم میگوید! بخوان - که او خواندن نمیداند - و باز میگوید بخوان به نام پروردگارت و محمد میداند که او فرستاده ی خدایش است . از آسمان، از عرش آمده است . او روح الامین است و به پاکی و زلالی قلب محمد . چه نورانی است این غار که نور رسالت محمد اینجاست محمد چگونه شکر این لحظه به جای آورد . این لحظه که سرش را کسی نمیداند جز او . او درک میکند رسول کیست و معنایش چیست؟ او میداند که فرستاده چه کسی است و چه باید بخواند و در آن روشنایی غار با قلبی مطمئن میخواند آنچه را که جبرئیل گفت: بخوان . او نور رسالت را درک میکند، آیات آسمانی را در قلب خود جای میدهد و با سینه ای مالامال از عشق خالق به صحنه ی روزگار برمی گردد . او اکنون رسول خدایش است، سخنانش را خدای شنیده است و او نیز پیام خدای را میشنود . نه ماه و نه خورشید، هیچ یک به عظمت و شکوه رسالت خداوندی نیست .
روح الامین به محمد چه گفته است که این چنین پای برسنگ و کلوخ کوه میکوبد و پایین می آید؟ چه گفته است بخواند که ضربان قلبش را کوه نیز میشنود . رنگ رخسار نشان از سرخی عشق دارد و نور نبوت در سیمایش آشکار است و خبر از حب حبیبی دارد . او اکنون ناجی مردان جهل است، ناجی دنیای عظیم که در برابر نگاه او خردترین خرده هاست . و این کوه، شاهد رسالت اوست و بارها صدای مناجات محمد را شنیده است و اکنون نیز صدای روح الامین را در تاریکی تنهای غار می شنود، آری کوه شاهد شهادتین محمد است و اینک راه را برمحمد میگشاید، تا از فراز و نشیب سخت آن پایین رود . او محمد را یاری میکند که یاور خلق خداست . محمد پیکر خشن کوه را به آنی پشت سر می گذارد، قدم هایش استوارتر شده است و عزمش راسخ تتر . نفس در سینه اش همچون خون است، در قلب و سیمای روحانی اش هنوز محو جمال و جلال جبرئیل است . حال، محمد پیغام به کدامین سوی میبری که پیغامت را بفهمند؟ اما این محمد نیست که در کوچه های جهل مکه راه میرود، این دیگر رسول خداست و رسول خدا بهتر از همه میداند مصلحت را . او به سمت خانه ی خدیجه میرود . این راه، راه خانه ی خدیجه است و این آهنگ موزون دق الباب است که خدیجه آن را میشناسد و آری اکنون چه کسی جز زن محبوب بهشتی شایسته است که در به روی رسول خدا بگشاید . خدیجه در میگشاید و رنگ رخسار محمد را می بیند که نوری بهشتی دارد، نوری آسمانی . صدایش گرمتر است و محکم تر سخن میگوید و محمد پیام خدایش اطاعت میکند و رسالتش را باز میگوید برای خدیجه آنچه را که دیده است میگوید، اعجاز خداوندی را توصیف میکند و صفات الهی او را برمی شمارد . خدیجه دست بر سینه میگذارد، ضربان قلبش تندتر شده است . شهادتین را میگوید و مسلمان میشود . همسر نیکو سرشت پیامبر، اولین بانویی است که ایمان می آورد و تسلیم امر خداوند میشود . و حال کسی از مردان که نیکوتر است، در سیرت، پیش قدم میشود برای مسلمان شدن . اسلام می آورد علی، آن لحظه که رسول خداوند را با چشم خود می بیند نه چشم سر که چشم بصیرت . او درک میکندجملات محکم پیامبر خدا را و شهادتین میگوید و مسلمان میشود . نه تردید دارد و نه ترس، که او در انتظار چنین لحظه ای بوده است، از آن دورانی که در آغوش گرم پیامبر بود و صدای قلب او را میشنید که با اطمینان میتپد . او نیز به دنبال خالقی بوده و حال او را یافته است و محمد، رسول اوست . علی انوار رسالت را در سیمای محمد می بیند و بی شک مسلمان میشود . قریش عرب، پیغام محمد را شنیده اند و دور هم گردآمده، محمد را وسوسه میکنند و وعده ها میدهند، ولی نه ماه و نه خورشید، هیچ یک به عظمت و شکوه رسالت خداوندی نیست . و حال، خانهی محمد در مکه، تنها خانه ای است که با اسلام نورانی شده است و تنها این سه نفر که در کنار هم می ایستند و خدای جهانیان را میستایند، به رکوع و سجود میروند و مدح او را میگویند و شکر گزاری میکنند . این سه نور بهشتی جهانی را روشن میکنند و فخر عقبی هستند بردنیا . محمد ختم رسل است و فرستاده امین پروردگار برای ابلاغ آخرین دین آسمانی . محمد با ندای وحی، پای در راهی گذارد که راه نجات بشریت است و پس از او رسولی نیست . چهارده امام، هادی امت رسول هستند که اولین ایشان علی و آخرین ایشان مهدی زنده و از نظر پنهان است .
«من پیامبر بودم اما هنوز آدم میان آب و گل بود .»
منبع : مجله دیدار آشنا ، شهریور 1382 ، شماره 39