اینجا سرزمین خیبر است؛ سبز و آباد، سرزمین خرماهایی که زبان زد و شهره است.
اینجا شمال مدینه است و چهل هزار اصله نخل خیبری، چشم هر تماشاگری را خیره میکند.
سال هفتم هجرت بود که پیامبر، با گروهی از مسلمانان، به سوی خیبر حرکت کرد؛ برای دعوت به اسلام.
پیامبر، هرگز جنگی را آغاز نکرد؛ چرا که رسول رحمت بود، اما هنگام آغاز جنگ، با دشمن می جنگید و فرماندهی نظامی را به عهده داشت.
هرگز، هنگام اذان نمیجنگید و شب، به دشمن شبیخون نمیزد. سپاه اسلام وقتی به خیبر رسید و در منطقه ای به نام «رجیح» اردو زد، پیامبربه همراهان خویش، فرمان صبر داد تا نبرد را صبح هنگام، آغاز کنند. یاران حضرت، پیرامونش جمع میشوند و چشم و گوش به صدای لاهوتی اش می سپارند. او، پیامبر عشق و نیایش و هدایت است؛ پس در میانه لشکر می ایستد و پیچیده در چادر شب، چشمان پاکش را به آسمان دوخته، دعا میکند:
«پروردگارا ! ای خدای آسمان و آنچه بر آن سایه می افکند! ای خدای زمین و...! ما از درگاه تو خیر این قریه و اهل آن را می خواهیم و خیر آنچه در آن است؛ به تو پناه میبریم از شر آن و اهلش و آنچه در آن است».
با شنیدن این دعا و دیدن سیمای نورانی پیامبر هنگام خواندن دعا و احساس آرامشی که از تپش قلب آن حضرت به وجود میآمد، قلب مؤمنان نیز آرام میشد و با هم سخن میگفتند. آه! چگونه میشود یک رهبر سیاسی، یک رهبر در چند قدمی دشمن ایستاده و با آنکه همه چیز مهیای پیروزی لشکر اسلام است، اما برای دشمنان و خیر آنها دعا میکند؟
اما چه جای شگفتی؟ مگر نه اینکه میخواهد به انسان، حیات ببخشد؟ مگر حیات انسان، جز در سایه پذیرش اسلام که دین حق است، میسر خواهد بود؟! او برای بردن آدمیان به بهشت برین، به سرزمینشان میرود؛ نه برای سبزه و زیبایی نخل ها و صندوق ذخیره جنگی آنها.
صبح هنگام، پیش از نبرد، بار دیگر صدای رسول خدا صلی الله علیه وآله در گوش ها می پیچد:
«هرگز آرزوی رویارویی با دشمن را نداشته باشید. آنان نمیدانند چه بر سرشان می آید؛ پس وقتی وارد میدان جنگ شدید، بگویید:
خدایا! تو پروردگار ما و ایشان هستی و تقدیر ما و دشمن به دست توست. تو آنها را به دست ما میکشی؛ ما آرزو نداریم آنان را بکشیم. از تو میخواهیم کار به خیر بگذرد. آنگاه، روی زمین بنشینید و وقتی آنها جنگ را آغاز کردند، برخیزید و بجنگید».
ناهید طیبی