حالا سه روز است که قدوم رسول خدا صلی الله علیه وآله ، میهمان خاک مهربان سرزمین «قُبا» است. از دوشنبه دوازدهم ربیع الاول تا امروز که پنجشنبه باشد، اما دیگر دل در دل مردم یثرب نیست. در این چند روز، خدا میداند چقدر در حوالی شهر، به انتظار رسیدن خورشید، با چشمان منتظر، امتداد جاده را مرور کرده اند! خدا میداند چند قاصد را برای آوردن خبر حرکت بهار به آنجا فرستاده اند، اما او منتظر است؛ منتظر کسانی که اگر نباشند، دیگر قوتی در زانوانش نمیماند تا همین دو فرسخ را هم طی کند. هر عملی که از او سر میزند، دلیلی دارد و این انتظار هم نشانه ای از یک پیام است. به حتم، کسی که پیامبر در انتظارش مردم را اینگونه منتظر گذاشته، در این حرکت ملکوتی، سهم بسزایی دارد، اما انگار غباری از دور می آید. یعنی چشم به راهی پیامبر به پایان رسیده است؟!
مسافران پیامبر، سفر سختی را طی کرده اند. بعد از اینکه پسر عمو، امانت های مردم مکه را ـ که با بدی ها و تاریکی های خود، امینشان را مجبور به این هجرت ناخواسته کردهاند ـ به صاحبانشان پس داده است، همراه سه فاطمه ـ نور دیدگان رسول صلی الله علیه و آله، فاطمه زهرا، مادر مهربان علی، فاطمه بنت اسد و فاطمه دختر زبیر ـ راهی یثرب شده و در راه، با جاسوسان قریش روبه رو شده است، اما آنان که یارای رویارویی با او را نداشته اند، میدان خالی کرده اند و برگشته اند. حالا او هم به «قبا» رسیده، اما آنقدر سختی کشیده و پیاده راه پیموده که گامهای خون آلودش، توان زیارت دوست را از او گرفته اند. پیامبر با نگاهش، در پی پسر عمو میگردد. پیامبر حتی برای لحظه ای از مرام آسمانی خود فاصله نمیگیرد. او رسول رحمت است و برای دوستدارانش، از هر کسی رحیمتر. حالا که تکهای از خود را از خود دور میبیند، خود به استقبالش میشتابد و او را تنگ در آغوش میگیرد و با قطره های اشک گرمش، مرهم زخم های پسر عمو میشود.
دیگر دارد سه سال انتظار به پایان میرسد. دیگر دارد رویای دیدار آفتاب نگاه پیامبر صلی الله علیه و آله، جای خودش را به واقعیتی شیرین میبخشد.
دیگر دارد حسرت شنیدن صدای گرم پیامبر صلی الله علیه وآله، جایش را به غریو تکبیر و هلهله سرور مردم میدهد. دیگر دارد آسمان، میهمان مهربانی دل این سرزمین میشود و شاید هنوز خیلی ها باورشان نمیشود که تا دقایقی دیگر، میزبان چه کسی خواهند بود و اندکی هم روی از آفتاب دزدیدهاند و در سایه کینه و نفرت، دندان به هم ساییده اند، اما دیگر هیچ چیز نمیتواند جلوی روشنایی را بگیرد؛ هیچ چیز. از میان هل هله ها و غریو تکبیرها، چیزهایی شنیده میشود. انگار اشعاری است که به مناسبت قدوم خورشید تازه از راه رسیده سروده شده است: ماه از «ثنیة الوداع» طلوع کرد، تا روزی که روی زمین، یک نفر خدا را عبادت میکند، شکر این نعمت بر ما واجب است. ای آن کسی که از طرف خدا برای هدایت ما مبعوث شدهای! فرمان تو بر همه ما لازم و مطاع است.
رؤسای قبایل، زمام ناقه آفتاب را از دست هم می ربایند. اشتیاق میزبانی این خورشید، دل همه را گرم کرده است، اما روشنگری باید از همان دقیقه های نخست آغاز شود. همه باید بدانند که برای پیامبر، فردی بر دیگری برتری ندارد؛ جز به پاکدامنی و درستکاری. همه باید بفهمند عبد و صاحبش از نگاه بی نهایت او، رنگی یکسان دارند و رعیت و ارباب در نزدش، اجری ثابت. پس برای میزبانی چنین آموزگاری، هر کجا که برای مدرسه شدن، سینه گشاده تری داشته باشد، مناسب است، اما چه کسی شایستگی این میزبانی را دارد؟
به خواسته پیامبر، مردم از برابر ناقه کنار رفته اند؛ تا هر کجا حیوان زانو بر زمین نهاد، آن خاک بر این میزبانی به خود ببالد و آن خوشبخت خاک، متعلق به دو کودک یتیم به نامهای «سهل» و «سهیل» بود که تحت سرپرستی و کفالت «اسعد بن زرارة» به سر می بردند و زمینشان جایی بود برای خشک کردن خرما ـ و خرما و شتر یعنی همه هستی عرب آن روز ـ آنگاه، خانه بیتکلف و صمیمی أسعد شد خانه امید مردم و در ازدحام ملائک گم شد.
سید حسین ذاکرزاده