روزها، لحظه لحظه تیره تر و سایه ظلمت، دم به دم فراگیرتر.
گل های ایمان، در شوره زار دلهای سرد، پژمرده و زرد و روزگار، آکنده از غربت و جهل و درد.
کاروان ـ کاروان، کفر و کدورت بود و دریا ـ دریا، شرک و شیطنت.
نه آبشاری که عطش دیرینه «جزیرة العرب» را فرو بنشاند و نه توفانی که تومار «جاهلیت» را در هم پیچاند.
نوری نبود تا حجم غلیظ تاریکی را روشن گرداند و حرارت خورشید را بر صحن دلها بتاباند.
گورهای سرد و خاموش، دهان گشوده بودند و معصومیت دخترکان را میربودند. هیچکس در بازار شلوغ مک ه، آوای توحید نمی سرود و کعبه را از ازدحام ناخدایان «لات» و «منات» و «عزی» نمیزدود.
هیچکس، نشانی از خدا نمیدانست و کسی به آدمی نمی مانست!
باید کسی می آمد تا بهار را بسراید و شب کاینات را به فروغ وحی بیاراید... و ناگهان پایه های قصر «قیصر»ها لرزید؛ آتش فتنه فتنه انگیزان به خاموشی گرایید و خدا، «محمد» را آفرید.
ستون کاخ «کسرا»ها شکست؛ گرد و غبار جهل و کفر، فرو نشست و چهره جمال محمدی در آیینه روزگاران، نقش بست.
جلوه تمامت عشق درخشید؛ فراتر از ستارگان از راه رسید؛ بهترین هدیه بهاری خدا، پدیدار گردید و آسمان، تمام ستاره هایش را به چشمهای آفتابی «مصطفی» بخشید.
پروردگار مهربان، نور محمد صلی الله علیه و آله را پیش از آفرینش آسمانها و زمین، عرش و کرسی، ابراهیم و اسماعیل و... آفرید.
آمد و «لااِلهَ اِلاّ اللّه» را سرود و جهان در انعکاس آوای توحید، هم زبانش بود و خدای رحمان، چه سان زیبا، رسول مهرش را ستود: «وَ کَذالِکَ جَعَلناکُمْ اُمّةً وَسَطَا لتَکُؤنُؤا شُهَداءَ عَلَی النّاسِ وَ یَکُونُ الرَّسُولُ عَلَیکُمْ شَهیدا»
آن «محمود الخصال» لقب «احمد» است؛ که خدای متعال را بسیار ستایش میکرد و حق حمد و شکرش را به جای می آورد.
آن بزرگوار، «محمود» است؛ که تمام صفاتش ستودنی است.
آن واپسین پنجره وحی «کریم» است؛ که کرامتش زبان زد خاص و عام است.
«رحمت» است، «متوکل»، «امین» و «عبداللّه»؛ آنسان که حضرتش در عین عصمت، دل به لذت عبادت میسپرد و از ارتکاب گناهان دیگران رنج میبرد.
یتیم عبداللّه، چنان به پرستش روی آورد که پروردگارش او را از فزونی عبادت، منع کرد.
ای واپسین پیغمبر خورشید و باران!
ای دلیل آفرینش آدمیان!
ای شکوه لایزال بیکران!
چراغ معجزه ات را هرگز از ما دریغ مدار و در این سرگشتگی ها، تنهایمان مگذار.
مهدی خلیلیان