متن ادبی «آغاز مبارک»

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

شب بود. سال‏های سال از شب می‏گذشت. مردمانی همه محکوم به ناموزونی روزگار خویش، با دست‏ های سیاهشان زندگی را زنده به گور می‏کردند. صدایی حتی اگر از آسمان می‏ آمد، در طنین نعره‏ های مست و واژه ‏های جاهل گم بود. سرزمین بود و قحط سالی آدمی... و خدا ناگفته مانده بود در سنگ سنگ آن دل‏های پشت به آفتاب.
کسی اما آن سوی بیداد شب، همه لحظه ‏ها را می‏شنید. در دل خلوت‏ های تا آسمان خویش، بر فراز کوهساری که به سمت خدا رهسپار بود، هر شبانگاه به پروازی ابدی می‏رفت و بازمی‏گشت. هر شبانگاه، نیایش نامرئی او، امان خداوندی را بر فراز شهر می ‏پراکند... هر شبانگاه، لب ‏های مردی بود و خدای همیشه نزدیکی که صدایش می‏کرد و جدا از آن همه مردمان بی‏ فردا، دست دعا بود و معراج بی‏پروا.
تنها صدا بود... و واژگان قدسی بی‏ مانندی که بر شانه‏ های رسالت «او» وحی می‏شدند.
صدا پیچید. نزدیک و بی‏ وقفه: بخوان محمد! بخوان به نام پروردگاری که آفرید؛ بی‏ هیچ شبهه‏ ای، بی‏ هیچ خستگی و رنجی و محمد این، دردانه آسمان ناگزیر از زمین، خورشید ناگهانی که خدا استوارش کرد بر روی این خاک زمین ‏گیر، از نو آغاز شد.
آغاز مبارکی است؛ وقتی که مالک هفت آسمان، شانه‏ های صبورت را از خستگی می‏تکاند و با دست‏ های آرام خویش، پیراهن بلند دلالت را بر قامت بی‏ شباهت تو می‏سراید.
محمد از قله کوه سرازیر شد؛ کوهی که در سینه متروک خویش، طنین شب‏ گریه‏ های خلوت محمد را تا ابد به یادگار حک کرد.
او آمد؛ با ردایی همه از واژه و سرمایه بی‏بدیل زندگانی، با قامتی از صدای ماندگار خداوندگار، با چشم ‏هایی که روشنگر کوره ‏راه‏ های هستی تا امروز، با سینه‏ ای که گنج‏ خانه همه پاسخ‏ های ناگفته و همه رازهای ناخوانده است.
محمد آمد، زمین سر از خواب خویش بلند کرد و صبح دمید.
به برکت سفره دست‏ه ای سبز آن معجزه، خدا مهربان‏ تر شد با مردمان قدرناشناس، با قلب ‏های فتنه‏ گر نا آرام و در کلام خویش، چنین سرود: «ای محمد! پروردگار تو این مردم را عذاب نخواهد کرد مادامی که تو در میان آنها زندگی کنی».
پیامبر، دریای عصمت پیشه ‏ای است که اگر به حکم ناگزیر پروردگار نبود، کبوتر جان خسته ‏اش از شوق پس ‏کوچه ‏های ملکوت، از شوق آغوش خداوند، هر آینه پر می‏گشود و در این دنیای نافرجام نمی ‏گنجید.
پیامبر، آموزگار همه روزگاران، همه نفس ‏هایی که می ‏آیند و می‏روند، همه چشم ‏هایی که سر به مهر و آشکار در پی حقیقت هستند و نیستند، جاده ‏های معرفت را به سمت ما فرامی‏خواند.
در راه آسمان، سنگلاخی نمانده که همه را او خود با دست ‏های مهر خویش هموار کرده است.
اگر پا در مسیر ملکوت بگذاری، هراسی نیست که در تمام لحظه‏ ها، پیامبر شانه‏ های نحیفت را همراه خواهد بود.
صدایش کن! دست‏ های او همیشه نزدیکند. کوره ‏راهی در پیش نیست. راه ‏ها معلومند. پیامبر خورشید شبانه ‏روز هستی است. بر دامانِ معصوم او چنگ بزن و رهسپار شو.

سودابه مهیجی