تکرار خوب های بی قرینه و بی تکرار. تکرار بارش خداوند، بر کوهی از آدمیان، شکست دیواره های رنج انسان و شکوفایی لبخند پیامبرانه بر گونه های تو.
همه چیز از آن نقطه عزیمت آغاز شد. تو میراث دار هوایی هستی که ملائک آن را بو کشیده اند. صدای تو، پرنده ای است که سالهاست جنگل های جهانش میبوسند.
ایستاده بر بلندترین پله کائنات
پیامبر! دستی در نور و دستی در خاک، بر بلندترین پله کائنات ایستاده ای. جان های پاک، در تو مکرّر میشوند و خورشید، آن آخرین و آن کوچکترین قطره ای است که از گونه های تو سرازیر خواهد شد.
بی سکوت و بی فریاد، پرده از راز صحرا کنار میزنی و بوته های پیر، کفش هایت را می بویند. آخرین آوازهای جهان را از سنگ این بیابان حریص، میشنوی؛ آوازهایی تلخ از حنجره های برآماسیده و بیتاب.
بلند ایستاده ای؛ با آغوشی به وسعت تاریخ. در قامت تو رازی است که تکیه به رفیع ترین کوه جهان داده است.
واحه ها در پی واحه ها و قرن ها از پس قرن ها، در راهی قدم میزنی که زلال و بی پاییز، به چشم اندازهای روشن می پیوندد. خاک، در تبسم تو، آیینه میشود؛ آیینه ای رها در آوازهای پنهان.
وحی بلیغ
تکرار، تکرار، تکرار؛ تکرار گیسوان رهای پیامبرانه در هجوم غبارها، تکرار پیشانی های وحی آلود و خونین در بارش بی امان خشم و سنگ، تکرار زیستن در هوای نازک عشق.
تو آمدی؛ آنچنان که سالها می آیند، باکاروان دقیقه های تلخ.
پیامبران در تو تکثیر می شوند و تو در هیجان فراموش معراج، به وحی بلیغ بدل خواهی شد.
ایستاده ای و بوته های داغ، در پای تو آیینه میشوند. ستارگان خداوند از ارابه های رقیق فرود می آیند و نازکانه، گلویت را می بویند.
بام فلک در شوق تو به نماز خواهد ایستاد. شکوهی دیرسال در تو میخندد و لحن شن ها آیینه جهنم، آرام آرام سرد میشود.
حسین هدایتی