اي بناي حرم عدل و امان را باني *** وي ز رخسار تو آفاقْ همه نوراني
که گمان داشت که با آن همه تشريف و جلال *** يوسف فاطمه يک عمر شود زنداني؟
از فشار غم و اندوه به تنگ آمده بود *** روح قدسّي تو در کالبد انساني
دست پرورده رسوايي و غفلت مي خواست *** در سرت پرورد انديشه نافرماني
يافت چون خلوت زندان تو را غرق سکوت *** غرق حيرت شد از آن معجزه سبحاني
غافل از آن که به تأييد خدا عزوجل *** بنده خالص و مخلص نشود عصياني
حبس و تبعيد به فتواي تو محبوب تر است *** که اجابت نکني دعوت مشتي جاني
بر در قاضي حاجات مناجات کنان *** عرض حاجت بکن اي سجده تو طولاني
کاظمين تو نديدم من و شب تا به سحر *** منم و دست و گريبان و غم پنهاني
گرچه دوريم، به ياد تو سخن مي گوييم *** «بُعد منزل نُبوَد در سفر روحاني»
غفورزاده کاشاني
اشارات :: مرداد 1387، شماره 111