داستان «آورده اند که... »

(زمان خواندن: 4 - 7 دقیقه)

آن روز، روز سختي بود براي من، چون يک بند کار مي کردم. اربابم بُشر آدم سخت گيري بود. از هر کدام از کنيزهايش به اندازه ده نفر کار مي کشيد. تازه آن هم در روزهاي معمولي. وقتي مهمان داشت آن قدر کار مي-کرديم که آخر شب مرده مان مي افتاد. آن روز هم اربابم جشن گرفته بود و مهمان داشت. عده زيادي از دوستانش را دعوت کرده بود. بساط عيش و نوش فراهم بود. به نوازندگان دستور مي‌دادند که آهنگ را تندتر کنند.
بعد از ظهر آمدم بيرون تا زباله ها را بريزم توي زباله داني، ديدم مردي از کوچه مي گذرد. انگار از صداي رقص و آواز و موسيقي گريزان بود. چهره در هم کشيده بود و به سرعت از کوچه مي گذشت. اما مرا که ديد لحظه اي درنگ کرد و نگاهي به سوي خانه انداخت. پرسيد: «صاحب اين خانه آزاد است يا بنده؟»
گفتم: «خانه به اين بزرگي و باشکوهي را نمي بيني؟ آيا بردگان و بندگان مي توانند چنين بساطي راه بيندازند؟» مرد، همچنان نگاهم مي کرد. به مردماني نمي ماند که در بيابان زندگي مي کنند و شهر و آدم‌هايش را نمي شناسند. انگار حرف هاي من هم، چيز تازه اي براي او نداشت. گفتم: «اين خانه ارباب من بُشر است. نام او را نشنيده-اي؟ او آزاد است نه بنده»
احساس کردم در لحن مرد چيزي بود، چيزي که از آن سر در نياوردم. برگشتم خانه.
بُشر داد زد: «کجا بودي؟».
گفتم: «رفته بودم زباله ها را بريزم بيرون».
داد زد: «زباله ريختن مگر اين همه وقت مي برد؟»
گفتم: «مردي از کوچه مي گذشت چيزهايي از من پرسيد، براي همين دير کردم».
ـ «چه پرسيد مگر؟»
ـ «پرسيد صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟»
ـ «و تو چه گفتي؟»
ـ «گفتم معلوم است که آزاد است. ارباب من از اعيان و اشراف بغداد است».
«و بعد؟»
«انگار قانع شد، اما حرفش لحن عجيبي داشت. گفت معلوم است که صاحب اين خانه آزاد است، اگر بنده بود که اين صداها را از منزلش نمي شنيديم».
اربابم بُشر، ناگهان فروريخت، به آوازخوانان و رقصندگان اشاره کرد که ساکت باشند و بعد پرسيد: «يک بار ديگر بگو آن مرد چه گفت؟!»
و من همه حرف هاي غريبه را براي او مو به مو نقل کردم. آن وقت بود که انگار صاعقه او را زد، فرياد کشيد: «واي بر من! واي بر من!»
پابرهنه مي دويد. داد زدم: «کفش هايتان. اجازه بدهيد کفش هايتان را بياورم ارباب». اما ارباب انگار نمي شنيد. سمتي را که مرد به آن سو رفته بود نشانش دادم. آن‌گاه پابرهنه دويد و در پيچ کوچه گم شد. ساعتي بعد برگشت. چشم هايش سرخ شده بود. معلوم بود گريسته است. به ميهمان هايش گفت: «از اين پس در خانه من از اين خبرها نخواهد بود. همه چيز را جمع کنيد و از اينجا برويد».
يکي پرسيد: «آن غريبه که اين همه تو را به هم ريخته که بود؟»
اربابم گفت: «موسي بن جعفر».
مردها به هم نگاه کردند. بعضي ها زير لب گفتند: «موسي بن جعفر».
از آن پس اربابم به کلي عوض شد. اعمال گذشته اش را ترک کرد و کم کم به زهد و عبادت روي آورد. بسيار نماز مي خواند و بسيار گريه مي کرد و از خدا مي خواست او را ببخشد. کم کم آوازه اش در شهر پيچيد، با لقبي که مردم به او داده بودند: «بُشر حافي» به او حافي (پابرهنه) مي گفتند، زيرا پابرهنه دنبال امام کاظم دويده بود.
مسجد داشت خلوت مي شد. نماز جماعت تمام شده بود. عده زيادي بلند شده و رفته بودند. تنها چند نفري نشسته بودند يا نماز مي خواندند. امام موسي کاظم(ع) مشغول نماز خواندن بود. زکريا اعور تکيه داده بود به ديوار صحن. عجله اي براي رفتن نداشت. منتظر بود امام نمازش را تمام کند تا ايشان را همراهي کند. پيرمردي هم نزديک امام نشسته بود. او هم انگار عجله اي براي رفتن نداشت. شايد هم خم و راست شدن و سجده و رکوع خسته اش کرده بود. آخر پاي پيرمرد درد مي کرد. به زحمت مي توانست روي پا بند بشود و بدون عصا، اصلاً نمي توانست راه برود. مدتي بعد، پيرمرد تصميم گرفت بلند شود و راه بيفتد. به سختي روي پاهاي لرزانش بلند شد، اما انگار بعد يادش آمد که فراموش کرده عصايش را بردارد. خم شدن و برداشتن عصا، برايش سخت بود. يکي دو بار تلاش کرد، اما نتيجه اي نگرفت. زکريا فاصله اش با پيرمرد زياد بود نمي توانست، به کمکش برود و شايد تنبلي اش مي آمد از سر جاي خود برخيزد. اما در همين موقع، اتفاق عجيبي روي داد. امام موسي کاظم در همان حال نماز، عصاي پيرمرد را برداشت و به او داد و بعد نمازش را ادامه داد. آن وقت بود که زکريا، هم از کارش پشيمان شد و هم فهميد که کمک کردن به پيرمرد ناتوان، چه قدر مي تواند مهم باشد، آن قدر که بتوان سر نماز هم اين کار را کرد.
مرد روستايي چهره زشتي داشت، چنان زشت که همه از او کناره مي گرفتند. مرد قلب مهرباني داشت، اما مردم چهره اش را مي ديدند و چهره اش آنها را مي رماند. چه قدر دلش مي خواست که يکي بنشيند به حرف زدن با او.
حالا که همه از او کناره مي گرفتند، او هم سعي مي کرد جلوي چشم مردم ظاهر نشود تا کمتر رنج بکشد، اما زندگي و احتياجات روزمره، باعث مي شد که نتواند زياد از ديگران دور بماند.
روزي در حال عبور از کوچه اي بود. ديد چند نفري پيش مي آيند. بعضي از مردم چنان بدجنس بودند که با ديدن او، روي در هم مي کشيدند. ترسيد آنها هم با او اين رفتار را بکنند، اما مردها خيلي عادي پيش آمدند و وقتي به نزديکي او رسيدند، يکي از آنها نگاهش کرد. با مهرباني گفت: «سلام!» مرد، با ترديد جواب سلام را داد. آيا رهگذر مي خواست او را مسخره کند؟
«اگر بتوانم کاري برايتان بکنم، با جان و دل انجام مي دهم».
در چهره گندمگون و زيباي رهگذر، اثري از تمسخر نبود. مرد با تعجب، رهگذر را نگاه کرد. او که بود؟ چرا برخلاف ديگران، از او روي گردان نبود؟ چنان غافل گير شده بود که نتوانست چيزي بگويد. رهگذر و همراهانش گذشتند. مرد مدتي سر جا ماتش برد و بعد يادش آمد حتي اسم رهگذر را نپرسيده است.
جرئتي به خود داد و گفت: «صبر کنيد! لحظه اي صبر کنيد!»
يکي از رهگذران برگشت.
ـ «کاري داشتي برادر؟»
ـ «نه، فقط مي خواستم بدانم اين همراه شما که چنين مهربانانه با من سخن گفت، کيست؟»
ـ «او را نشناختي!»
ـ «نه، مردم زياد مرا نمي بينند و من هم زياد آنها را نمي بينم».
ـ «او مولايمان باب الحوائج، موسي بن جعفر است».
مرد آهي از ته دل کشيد.
ـ «جانم به فداي او، چرا نشناختمش؟ مرا شرمنده خود کرد».
ـ «اتفاقاً ما به ايشان عرض کرديم كه اگر کسي با شما کاري داشته باشد، خود بايد بگويد، نه اينکه شما درخواست کنيد. فرمودند: اين مرد (يعني شما)، به حکم کتاب خداوند، برادر و همسايه ما هستند و با ما در بهترين پدر يعني حضرت آدم و نيکوترين دين يعني اسلام شريکند و ما وظيفه داريم که اگر کاري از دستمان برآمد، براي او انجام بدهيم» حسين حاجيلو، حکايت هايي از زندگي امام موسي کاظم(ع)، تهران، همشهري، 1386، ص12.

اشارات :: مرداد 1387، شماره 111

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page