«کشتگان خنجر تسلیم را *** هر زمان از غیب جانی دیگر است
عقل کی داند که این رمز از کجاست؟ *** کین جماعت را زبانی دیگر است»
عود میسوزد در این باغ کبود.
باغ میسوزد در داغ آخرین صبوری. صبوری پیراهن را میدرد در مرثیه رضا.
هارون، خلاصه همه خفاش های مبتلا به نفرت از نور است.
آتشی در آتش هیمه این ریگ ها نخل های ستبری بود که روزی علی در سرتاسر این دشت بی مهر کاشت.
ریگ های این بیابان هم شهادت به عشق میدهند؛ شهادت به نور مطلق پیچیده در چهارسوی کائنات. آه، بغداد! زندانی صبور لحظه های توسل را چه کردی؟
زنجیرها شرم دارند از این همه ملکوتی که در بر گرفته اند.
در و دیوار این حصار سیاه، مینالند؛ شروه میزنند، میلرزند، نُدبه میخوانند؛ همراه مردی که سبزتر از همه درختان میخندد، مردی که هر کجا میرفت، گُل تبسم میکاشت و ستاره احساس، مردی که از نهایت خورشید آمده بود، مردی با لطافت باران. بغداد، هرچه میخواهی از او بگیر.
اینکه داری غریبانه میفرستیش به ملکوت، کریمترین ثانیه های دنیاست.
درهای بخشایش است و مهربانترین مردم.
خشم نمیگیرد و خشم دیگران هم فرو مینشاند.
او کاظم علیه السلام است؛ شیرینترین ستاره در این آسمان مه آلود. آه، بغداد! نگذاشتی این خلسه یکدست در تنمان باقی بماند.
نگذاشتی حلاوتش جهان را پُر کند کبوترهای آسمانت برای چه پر میریزند؟ چرا شیون از هر خانه گنجشک بر میخیزد؟ چرا درختها خشک میشوند؟
این پیکر خاک آلود چیست که بر شانه های چهار غلام سیاه می آید و پشت سرش، ملایک، مویه کنان از هوش میروند؟
این پاهای خون آلود کیست که هنوز سنگینی زنجیر را برخود دارد؟
این شناسنامه درد همانی نیست که دستهای رئوفش را کاینات میفهمید؟
چقدر غریب، چقدر دلتنگ، چه داغ بزرگی که مناره ها، نیمه شب اذان میگویند، بی آنکه کسی در بلندای مأذنه ها باشد!
تابوتت کو، ستاره دنباله دار، بی بهانه ترین آغوش سلوک، متقی ترین شناسنامه خُلُود؟
آقای ابری ترین اندوه های باریده بر خشکی دلهامان! تابوتت کو؟
دلم تاب این اندوه را نمی آورد.
چشمهایم محاصره گُرگها را نمیبیند؛ ازدحام کفتارها را، یورش خفاش را. دلم تنگ است، امام غریب؛ تنگ مرثیه خوانیِ خون و اشک.
میخواهم به تشییع غریب ستاره بیایم؛ به خداحافظی خورشید. دلم برای گریه تنگ شده است.
امیر مرزبان
اشارات :: شهریور 1384، شماره 76