شعر «زندانی شگفت»

(زمان خواندن: 1 دقیقه)


پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هرجا که رفت، رفت قلم پا به پای او
شاعر «سکوت ـ ضجّه» زد و خُرد شد، ولی
نشنیده مانْد مثل همیشه صدای او
بعدش نوشت از غم مردی که می‏رسید
هر شب به گوشِ سردِ زمین، ناله‏ های او
پس واژه واژه، شعر به زندان بدل شد وُ
سلّولِ سرد و ساکتِ هربیت: جای او!
مردی که در زمانه ارواحِ شب‏پرست
خورشید بود و حبس شدن هم سزای او
زندانیِ عجیب و شگفتی که می‏شدند
جلاّدها به شیفتگی، مبتلای او

مهدی زارعی

اشارات :: شهریور 1384، شماره 76