اشارات :: مرداد 1386، شماره 99
آنان را که دوست داشتم
«ذَهَبَ الَّذینَ اُحِبُّهُم وَ بَقیتُ فیمَنْ لا اُحِبُّه...»
آه! رفتند آنان که هماره دوستشان میداشتم و نهالِ عشقشان را در دل میکاشتم. دیگر، دل و جان به دوستیِ چه کس بسپارم و سر بر زانوان کدامین مهربان بگذارم؟
راستی! اینان کیستند، که هرگز دوست داشتنی نیستند؟ اینان عشق را در نگاهم نمیخوانند و مرا مَحرمِ رازهاشان نمیدانند.
این نامردمان، چه فرومایه و پَستند؛ که پیوسته در جستوجوی زشتیها هستند. آنان در وجودم چه میجویند؟ و چرا هنگام نبودنم ناسزا میگویند؟... اما من هرگز لب به دشنام و کژیها نمیگشایم و جز عشق و زیبایی نمیسرایم.
آنها از ژرفای دل و جانشان، با تمامتِ تاب و توانشان، اندیشههایی پلید در سر میپرورانند و آرزوی نابودیام را دارند. ولی من آنان را هماره به راه خوشبختی و هدایت میخوانم و به سوی رستگاری و سعادت میرانم.
میانِ ماندن و رفتن
«یحول عن قریب من قصورمزخرفة الی بیت التّراب فیسلم فیه مهجوراً فریداً احاط به شحوب الاغتراب...»
ستمها و طغیانهای ستمپیشگان و پلیداندیشان، دیری نمیپاید و روزگارِ خدایان خیالیِ قصرهای سربرافراشته، به زودی به سرمیآید. چه زود خواهد بود که در اعماق خاکهای تیره، پنهان و به سوی سرای حقیقت، رهسپار شوند!
تنها و غریب، در سرایی شگرف و عجیب که ترس از غربت تنهایی و وحشت بر آن فرمان میدهد و هیچ کس از کیفر وعده داده شده آن روز نمیرهد؛ ترس از روزی دهشتناک و وحشتآور؛ روز پاداش و کیفر... و هراس از هنگام که از دنیا، رانده، و برای حسابرسی به عدالتکده فرا خوانده میشوند.
آنگاه در محکمه مینشینند و زشتیها و زیباییهای گفتار و رفتارشان را میبینند. خداوند، همه چیز را در کتابی فراهم آورده و ثمراتِ کردارشان را، به روشنی، در آن، ثبت کرده است.
چه زیباست قبل از آنکه ما را بمیرانند، خود بمیریم و زادی از بهرِ آخرت، برگیریم! اگر چنین باشد، بسی خرسندیم؛ وگرنه، اسیرانی در بندیم؛ مبتلای هوس و هواها و شیفته دنیا و مافیها.
مرگ، در یک قدمیست!
«اخی قد طال لیتک فی الفساد و بئس الزّاد زادک المعاد صیافیک الفؤاد فلم تزعه وحدت الی متابعة الفؤاد...»
چه فراوان در تباهی و فساد، درنگ کردی و چه اندکْ زاد، برای بازگشت، گردآوردی! در برابر خواستهای دلت که تو را به دنبال خود کشاندند و به کژیها خواندند، هیچ نگفتی؛ بر هوسهایش نیاشفتی، و هر آنچه فرمان داد، شنفتی.
و گناهان، بر تو ـ به دلخواه - تاختند، و پَست و زبونت ساختند.
چون نیک بنگری، راهی دراز، فرارویْ داری، اما هیچ توشه نداری! حال، پیک مرگ بر آستانِ سرایت رسیده و نجوای کوچ، در گوش جانت پیچیده؛ جامه اقامت از جان و تن، بر کن و خویشتن به ناشنوایی مزن.
گویی پیکرت نیز پیام مرگ را شنیده، که سیاهی مویت به سپیدی گراییده! میدانی این چیرگی از بهرِ چیست؟ آیا نشانه مرگ نیست؟ این آوا را بشنو و به سرای جاودان، روانه شو.
مهربان باش و مهربانی کن
«إذا جاءت الدّنیا علیک فجدیها علی النّاس طراقیل ان تنقلت فلا الجود یعینها اذا هی اقبلت ولا البخل یبقیها اذا ما تولت»
هنگام که عزت و دولت جهان، بر تو روی آورد، پیش از آنکه دستت کوتاه شود، به خود آی و از داراییات بر مَردمان ببخشای.
این بذل، به گاهِ اقبال دنیا، ثروتت تباه نمیگرداند و به نیستیات نمیکشاند؛ چنانکه با بخل، در زمانِ رویگردانیِ جهان از انسان، چیزی برایت نمیماند.
به مهربانیِ گیسویِ نَرمِ باران باش
«علیک من الامور بما یودی الی سنن السلامة و الخلاص و ما ترجوا النّجاة به و شیکا و فَوزاً یوم یؤخذ بالنّواصی...»
در کارها، چنان باش، که تو را به سلامت بخوانند و از عذاب و کیفر برهانند. کاری کن که بهرِ ثوابش نجات و رستگاریات را، همگان - آدمیان و فرشتگان و... تمام آفریدگانِ آفریدگار مهربان - دست به دعا برآورند؛ آن روز که با سر، به دوزخت میبَرَند.
به نیکی، رویْ آور، و پاکی از گناهان؛ زآن پس: خویش را مهیّای آمرزش و بخشش پروردگار گردان.
با اهل ایمان، مدارا کن و با آشنایان و بیگانگان، جز نیکی و نصیحت، پیشه نکن.
دستهای مؤمنان را از سرِ مهر و محبت بفشار و همچون باران، بَر باغ و بُستان شورهزاران ببار؛ تا درهای رستگاری را در روز قیامت به رویت بگشایند و فرشتگان به احترامت، سر بر خاکِ پایت سایند و مقام و منزلتت بستایند.
مهدی خلیلیان
مقاله ها
متن ادبی «سرود سعادت»
- بازدید: 3235