متن ادبی «سرود سعادت»

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

اشارات :: مرداد 1386، شماره 99
آنان را که دوست داشتم
«ذَهَبَ الَّذینَ اُحِبُّهُم وَ بَقیتُ فیمَنْ لا اُحِبُّه...»
آه! رفتند آنان که هماره دوست‏شان می‏داشتم و نهالِ عشق‏شان را در دل می‏کاشتم. دیگر، دل و جان به دوستیِ چه کس بسپارم و سر بر زانوان کدامین مهربان بگذارم؟
راستی! اینان کیستند، که هرگز دوست داشتنی نیستند؟ اینان عشق را در نگاهم نمی‏خوانند و مرا مَحرمِ رازهاشان نمی‏دانند.
این نامردمان، چه فرومایه و پَستند؛ که پیوسته در جست‏وجوی زشتی‏ها هستند. آنان در وجودم چه می‏جویند؟ و چرا هنگام نبودنم ناسزا می‏گویند؟... اما من هرگز لب به دشنام و کژی‏ها نمی‏گشایم و جز عشق و زیبایی نمی‏سرایم.
آنها از ژرفای دل و جانشان، با تمامتِ تاب و توانشان، اندیشه‏هایی پلید در سر می‏پرورانند و آرزوی نابودی‏ام را دارند. ولی من آنان را هماره به راه خوشبختی و هدایت می‏خوانم و به سوی رستگاری و سعادت می‏رانم.
میانِ ماندن و رفتن
«یحول عن قریب من قصورمزخرفة الی بیت التّراب فیسلم فیه مهجوراً فریداً احاط به شحوب الاغتراب...»
ستم‏ها و طغیان‏های ستم‏پیشگان و پلیداندیشان، دیری نمی‏پاید و روزگارِ خدایان خیالیِ قصرهای سربرافراشته، به زودی به سرمی‏آید. چه زود خواهد بود که در اعماق خاک‏های تیره، پنهان و به سوی سرای حقیقت، رهسپار شوند!
تنها و غریب، در سرایی شگرف و عجیب که ترس از غربت تنهایی و وحشت بر آن فرمان می‏دهد و هیچ کس از کیفر وعده داده شده آن روز نمی‏رهد؛ ترس از روزی دهشت‏ناک و وحشت‏آور؛ روز پاداش و کیفر... و هراس از هنگام که از دنیا، رانده، و برای حسابرسی به عدالتکده فرا خوانده می‏شوند.
آن‏گاه در محکمه می‏نشینند و زشتی‏ها و زیبایی‏های گفتار و رفتارشان را می‏بینند. خداوند، همه چیز را در کتابی فراهم آورده و ثمراتِ کردارشان را، به روشنی، در آن، ثبت کرده است.
چه زیباست قبل از آنکه ما را بمیرانند، خود بمیریم و زادی از بهرِ آخرت، برگیریم! اگر چنین باشد، بسی خرسندیم؛ وگرنه، اسیرانی در بندیم؛ مبتلای هوس و هواها و شیفته دنیا و مافیها.
مرگ، در یک قدمی‏ست!
«اخی قد طال لیتک فی الفساد و بئس الزّاد زادک المعاد صیافیک الفؤاد فلم تزعه وحدت الی متابعة الفؤاد...»
چه فراوان در تباهی و فساد، درنگ کردی و چه اندکْ زاد، برای بازگشت، گردآوردی! در برابر خواست‏های دلت که تو را به دنبال خود کشاندند و به کژی‏ها خواندند، هیچ نگفتی؛ بر هوس‏هایش نیاشفتی، و هر آنچه فرمان داد، شنفتی.
و گناهان، بر تو ـ به دلخواه - تاختند، و پَست و زبونت ساختند.
چون نیک بنگری، راهی دراز، فرارویْ داری، اما هیچ توشه نداری! حال، پیک مرگ بر آستانِ سرایت رسیده و نجوای کوچ، در گوش جانت پیچیده؛ جامه اقامت از جان و تن، بر کن و خویشتن به ناشنوایی مزن.
گویی پیکرت نیز پیام مرگ را شنیده، که سیاهی مویت به سپیدی گراییده! می‏دانی این چیرگی از بهرِ چیست؟ آیا نشانه مرگ نیست؟ این آوا را بشنو و به سرای جاودان، روانه شو.
مهربان باش و مهربانی کن
«إذا جاءت الدّنیا علیک فجدیها علی النّاس طراقیل ان تنقلت فلا الجود یعینها اذا هی اقبلت ولا البخل یبقیها اذا ما تولت»
هنگام که عزت و دولت جهان، بر تو روی آورد، پیش از آنکه دستت کوتاه شود، به خود آی و از دارایی‏ات بر مَردمان ببخشای.
این بذل، به گاهِ اقبال دنیا، ثروتت تباه نمی‏گرداند و به نیستی‏ات نمی‏کشاند؛ چنان‏که با بخل، در زمانِ روی‏گردانیِ جهان از انسان، چیزی برایت نمی‏ماند.
به مهربانیِ گیسویِ نَرمِ باران باش
«علیک من الامور بما یودی الی سنن السلامة و الخلاص و ما ترجوا النّجاة به و شیکا و فَوزاً یوم یؤخذ بالنّواصی...»
در کارها، چنان باش، که تو را به سلامت بخوانند و از عذاب و کیفر برهانند. کاری کن که بهرِ ثوابش نجات و رستگاری‏ات را، همگان - آدمیان و فرشتگان و... تمام آفریدگانِ آفریدگار مهربان - دست به دعا برآورند؛ آن روز که با سر، به دوزخت می‏بَرَند.
به نیکی، رویْ آور، و پاکی از گناهان؛ زآن پس: خویش را مهیّای آمرزش و بخشش پروردگار گردان.
با اهل ایمان، مدارا کن و با آشنایان و بیگانگان، جز نیکی و نصیحت، پیشه نکن.
دست‏های مؤمنان را از سرِ مهر و محبت بفشار و همچون باران، بَر باغ و بُستان شوره‏زاران ببار؛ تا درهای رستگاری را در روز قیامت به رویت بگشایند و فرشتگان به احترامت، سر بر خاکِ پایت سایند و مقام و منزلتت بستایند.
مهدی خلیلیان